پرنده مردنی است.

 

دلم گرفته است.

 

به ایوان می روم و انگشتانم را بر پوست کشیده ی

 

شب می کشم.

 

چراغ های رابطه تاریکند.

 

کسی مرا به آفتاب معرفی نخواهد کرد!

 

کسی مرا به مهمانی گنجشک ها نخواهد برد!

 

پرواز را به خاطر بسپار پرنده مردنی است............!

                                    

                                                    (فروغ فرخزاد)

 

 

 

http://bahar-milad.blogfa.com/

مردی در سلف سرویس(داستان کوتاه و خواندنی)

شما عظیم تر از آنی هستید که می اندیشید(داستان کوتاه)

امت فاکس» نویسنده و فیلسوف معاصر، هنگام نخستین سفرش به آمریکا برای اولین در عمرش به یک رستوران سلف سرویس رفت …

وی که تا آن زمان، هرگز به چنین رستورانی نرفته بود در گوشه ای به انتظار نشست با این نیت که از او پذیرایی شود.

اما هرچه لحظات بیشتری سپری می شد ناشکیبایی او از اینکه می دید پیشخدمتها کوچکترین توجهی به او ندارند،شدت گرفت.

از همه بدتر اینکه مشاهده می کرد کسانی پس از او وارد شده بودند ؛  در مقابل بشقاب های پر از غذا نشسته و مشغول خوردن بودند!!!

وی با ناراحتی به مردی که بر سر میز مجاور نشسته بود،نزدیک شد و گفت:

«من حدود بیست دقیقه است که در اینجا نشسته ام بدون آنکه کسی کوچکترین توجهی به من نشان دهد. حالا می بینم شما که پنج دقیقه پیش وارد شدید با بشقابی پر از غذا در مقابلتان اینجا نشسته اید!موضوع چیست؟مردم این کشور چگونه پذیرایی می شوند؟!»

 مرد با تعجب گفت:« ولی اینجا سلف سرویس است !!!»

 سپس به قسمت انتهایی رستوران جایی که غذاها به مقدار فراوان چیده شده بود، اشاره کرد و ادامه داد:

« به آنجا بروید، یک سینی بردارید و هر چه می خواهید، انتخاب کنید،پول آن را بپردازید،بعد اینجا بنشینید و آن را میل کنید…! »

 امت فاکس، که قدری احساس حماقت می کرد، دستورات مرد را پی گرفت.

اما وقتی غذا را روی میز گذاشت ناگهان به ذهنش رسید که زندگی هم در حکم سلف سرویس است :

همه نوع رخدادها، فرصت ها، موقعیتها، شادیها، سرورها و غم ها در برابر ما قرار دارد ؛ در حالی که اغلب ما بی حرکت به صندلی خود چسبیده ایم و آن چنان محو این هستیم که دیگران در بشقاب خود چه دارند و دچار شگفتی شده ایم که چرا او سهم بیشتری دارد ، که از میز غذا و فرصتهای خود غافل می شویم …؟!!

در حالی که هرگز به ذهنمان نمی رسد خیلی ساده از جای خود برخیزیم و ببینیم چه چیزهایی فراهم است، سپس آنچه می خواهیم،برگزینیم…

 از کتاب: شما عظیم تر از آنی هستید که می اندیشید/مسعود لعلی

یک داستان واقعی

این یک داستان واقعی است که در ژاپن اتفاق افتاده.
شخصی دیوار خانه اش را برای نوسازی خراب می کرد. خانه های ژاپنی دارای فضایی خالی بین دیوارهای چوبی هستند. این شخص در حین خراب کردن دیوار در بین آن مارمولکی را دید که میخی از بیرون به پایش فرو رفته بود.
دلش سوخت و یک لحظه کنجکاو شد. وقتی میخ را بررسی کرد متعجب شد؛ این میخ ده سال پیش، هنگام ساختن خانه کوبیده شده بود!!!
چه اتفاقی افتاده؟
در یک قسمت تاریک بدون حرکت، مارمولک ده سال در چنین موقعیتی زنده مانده!!!
چنین چیزی امکان ندارد و غیر قابل تصور است.
متحیر از این مساله کارش را تعطیل و مارمولک را مشاهده کرد.
در این مدت چکار می کرده؟ چگونه و چی می خورده؟
همانطور که به مارمولک نگاه می کرد یکدفعه مارمولکی دیگر، با غذایی در دهانش ظاهر شد!!!
مرد شدیدا منقلب شد.
ده سال مراقبت. چه عشقی! چه عشق قشنگی!!!
اگر موجود به این کوچکی بتواند عشقی به این بزرگی داشته باشد پس تصور کنید ما تا چه حد می توانیم عاشق شویم، اگر سعی کنی. 

عشق یک تجربه فوق‌العاده است یا فقط یک واکنش شیمیایی؟

ممکن است دانشمندان بتوانند با افزایش مواد شیمیایی در بدن عشق را در انسان به وجود بیاورند. همچنین این امید وجود دارد …
محققانی که روی «فیزیولوژی» عشق کار می‌کنند، می‌گویند این احساس ریشه در برخی هورمون‌های بدن انسان دارد و روزی می‌توان مثلا ادکلنی ساخت که همین احساس را در فرد القا کند

عشق یک تجربه فوق‌العاده است یا فقط یک واکنش شیمیایی؟ یه عقیده پروفسور لری یانگ، متخصص علوم اعصاب دانشگاه اموری در جورجیای آتلانتا عشق فقط یک دارو و یک فعالیت شیمیایی در بدن انسان است. طبق نظر پروفسور یانگ که در نشریات معتبر علمی ‌ایالات متحده منتشر شده است عشق می‌تواند با یک سری واکنش‌های شیمیایی در نقاط مختلف مغز انسان توصیف شود.

ادامه مطلب ...

داستان شیطان چه مى کند؟

ویند در زمان دانیال نبى یک روز مردى پیش او آمد و گفت : اى دانیال امان از دست شیطان ، دانیال پرسید: مگر شیطان چه کرده ؟ مرد گفت : هیچى ، از یک طرف شما انبیاء و اولیاء به ما درس دین و اخلاق مى دهید و از طرف دیگر شیطان نمى گذارد رفتار ما درست باشد، کار خوب بکنیم و از بدیها دورى نماییم . دانیال پرسید: چطور نمى گذارد؟ آیا لشکر مى کشد و با شما جنگ مى کند و شما را مجبور مى کند که کار بد کنید. مرد گفت : نه ، این طور که نه ، ولى دایم ما را وسوسه مى کند، کارهاى بد را در نظر ما جلوه مى دهد. شب و روز، ما را فریب مى دهد و نمى گذارد دیندار و درست کردار باشیم .
ادامه مطلب ...

دوست مرد بهتر است یا دوست زن !

آقا و خانومی که چند وقتی بود باهم ازدواج کرده بودن پس از مدتی اتفاقات جالبی واسشون رخ می ده
یه شب خانوم نمی ره خونه
فردا صبح در بازگشت به خونه آقا از خانومش سوال می کنه که دیشب کجا بودی ؟
خانوم هم جواب می ده که خونه ی یکی از دوستام بودم !!!
آقا بلافاصله بعد ازین جواب به 10 تا از بهترین دوستان خانومش تلفن می کنه و ازشون سوال می کنه که آیا خانومش دیشب پیش اونا بوده یا خیر ؟
همگی دوستان خانومه جواب می دن نه !!!!!
خب به همین راحتی می تونیم پی ببریم که خانوم ها دوستان خوبی نیستن و هیچ وقت نمیشه روشون حساب کرد
اما حالا چرا آقایون دوستان خوبی هستن و همیشه می تونین روشون حساب کنین

ادامه مطلب ...

پیرمرد و دختر

فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود ؛ روی نیمکتی چوبی ؛ روبه روی یک آب نمای سنگی .
پیرمرد از دختر پرسید :
- غمگینی؟
- نه .
- مطمئنی ؟
- نه .
- چرا گریه می کنی ؟
- دوستام منو دوست ندارن .
- چرا ؟
- جون قشنگ نیستم .
- قبلا اینو به تو گفتن ؟
- نه .
- ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم .
- راست می گی ؟
- از ته قلبم آره
دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستاش دوید ؛ شاد شاد.
چند دقیقه بعد پیر مرد اشک هاش را پاک کرد ؛ کیفش را باز کرد ؛ عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت !!!

یکی بود یکی نبود

یک مرد بود که تنها بود. یک زن بود که او هم تنها بود . زن به آب رودخانه نگاه می کرد و غمگین بود . مرد به آسمان نگاه می کرد و غمگین بود.
خدا عم آنها را می دید و غمگین بود .
خدا گفت :
شما را دوست دارم پس همدیگر را دوست بدارید و با هم مهربان باشید .

ادامه مطلب ...

رنجش (داستانی از سقراط)

روزی سقراط حکیم مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثر بود .
علت ناراحتی اش را پرسید . شخص پاسخ داد :
در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم . سلام کردم.
جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت .
و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم .
سقراط گفت : چرا رنجیدی ؟ مرد با تعجب گفت :

ادامه مطلب ...

داستان مداد

پسرک پدربزرگش را تماشا کرد که نامه ای می نوشت .
بالاخره پرسید :
- ماجرای کارهای خودمان را می نویسید ؟ درباره ی من می نویسید ؟
پدربزرگش از نوشتن دست کشید و لبخند زنان به نوه اش گفت :
- درسته درباره ی تو می نویسم اما مهم تر از نوشته هایم مدادی است که با آن می نویسم .
می خواهم وقتی بزرگ شدی مانند این مداد شوی .
پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید .

ادامه مطلب ...

دختر فداکار

همسرم با صدای بلندی کفت : تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فروکنی؟ میشه بیای و به
دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟

روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم.

تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد. اشک در چشمهایش پر شده بود.

ظرفی پر از شیر برنج در مقابلش قرار داشت.

آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود.

گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم، چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟

ادامه مطلب ...

بامبو و سرخس

بامبو و سرخس
روزی تصمیم گرفتم که دیگر همه چیز را رها کنم. شغلم ‏را، دوستانم را، زندگی ام را!
به جنگلی رفتم تا برای آخرین بار با خدا ‏صحبت کنم. به خدا گفتم: آیا می‏ توانی دلیلی برای ادامه زندگی برایم بیاوری؟
و جواب ‏او مرا شگفت زده کرد.
او گفت : آیا درخت سرخس و بامبو را می بینی؟

ادامه مطلب ...

شوخی کوچولو

شوخی کوچولو

نیمروزی بود آفتابی ، در یک روز سرد زمستانی … یخبندان شدید و منجمد کننده ، بیداد میکرد. جعدهای فرو لغزیده بر پیشانی نادنکا که بازو به بازوی من داده بود و کرک بالای لبش از برف ریزه های سیمگون پوشیده شده بود. من و او بر تپه ی بلندی ایستاده بودیم. از زیر پایمان تا پای تپه ، تنده ی صاف و همواری گسترده شده بود که بازتاب نور خورشید بر سطح آن ، طوری میدرخشید که بر سطح آیینه ، کنار پایمان سورتمه ی کوچکی دیده میشد که پوشش آن از ماهوت ارغوانی رنگ بود. رو کردم به نادیا و التماس کنان گفتم:

ــ نادژدا پترونا بیایید تا پایین تپه سر بخوریم! فقط یک دفعه! باور کنید هیچ آسیبی نمی بینیم.

ادامه مطلب ...

افکار جهنمی

حتی جنازه ام برایش دردسر بود نیمه های شب مرا در عمق خاک گذاشت و رویم خاکی نریخت و هراسان رفت...او غسلم نداد او حتی با آب خون هایم را نشست شاید او هم در فلسفه غسل مانده!شب اولم بود و 1ساعت تنهایی سر کردم از خون هایی که روی گوشت بی جانم بود لذت می برم به چشمهای نیمه باز که خشکش زده بود نگاه می کردم می خواستم صورتش که قبل مال من بوده لیس بزنم هم مزه خوبش را بچشم هم صورتش را با زبانم لمس کنم من دست داشتم ولی زبانم دوست داشت این کار را کند خبری از موجوده نیمه زنده نبود بعد مردی آمد مردی که موهایش سفید نبود آمد مردی که موهایش سفید نبود و کم سن و سال بود آمد مردی که موهایش سفید نبود و کم سن و سال بود وتا به حال ندیده بودمش امدو بالای سرم نشست نمی دانم به چه فکر می کرد بعد دقیقه ها جسمی که مال من بوده را در اختیارش گذاشتم...

ادامه مطلب ...

دخترک حاضرجواب

یک روز یک دختر کوچک در آشپزخانه نشسته بود و به مادرش که داشت آشپزى مى‌کرد نگاه مى‌کرد.

ناگهان متوجه چند تار موى سفید در بین موهاى مادرش شد.

از مادرش پرسید: مامان! چرا بعضى از موهاى شما سفیده؟

مادرش گفت: هر وقت تو یک کار بد مى‌کنى و باعث ناراحتى من مى‌شوی، یکى از موهایم سفید مى‌شود.

دختر کوچولو کمى فکر کرد و گفت: حالا فهمیدم چرا همه موهاى مامان بزرگ سفید شده!

روش های افزایش قد

عمده رشد قد در آقایان تا پایان سن ۲۵ سالگی و در خانمها تا پایان ۱۸ سالگی است ولی با این وجود امکان افزایش قد در همه افراد تا پایان عمر وجود دارد. مهمترین عامل افزایش قد غده هیپوفیز است که در زیر مغز قرار دارد و با ترشح هورمون رشد باعث افزایش طول و عرض استخوانها به افزایش قد کمک می کند. تحقیقات نشان داده است که مردان کوتاه قد بیشتر در خطر ابتلا به بیماریهای قلبی قرار دارند و این مطلب ضرورت اقدام برای دستیابی به قد مناسب را بیشتر نشان می دهد. در زیر روشهایی برای افزایش قد آورده شده است که با عمل به این روشها می توانید قد خود را به نحو مناسبی افزایش دهید:

افزایش قد
ادامه مطلب ...

دختر کوچک و آقای دکتر

در مطب دکتر به شدت به صدا درامد . دکتر گفت: در را شکستی ! بیا تو  در باز شد و دختر کوچولوی نه ساله ای که خیلی پریشان بود ، به طرف دکتر دوید : آقای دکتر ! مادرم !  و در حالی که نفس نفس میزد ادامه داد : التماس میکنم با من بیایید ! مادرم خیلی مریض است . دکتر گفت : باید مادرت را اینجا بیاوری ، من برای ویزیت به خانه کسی نمیروم . دختر گفت : ولی دکتر ، من نمیتوانم.

اگر شما نیایید او میمیرد ! و اشک از چشمانش سرازیر شد . دل دکتر به رحم آمد و تصمیم گرفت همراه او برود .
دختر دکتر را به طرف خانه راهنمایی کرد ، جایی که مادر بیمارش در رختخواب افتاده بود . دکتر شروع کرد به معاینه و توانست با آمپول و قرص تب او را پایین بیاورد و نجاتش دهد . او تمام شب را بر بالین زن ماند ، تا صبح که علایم بهبودی در او دیده شد . زن به سختی چشمانش را باز کرد و از دکتر به خاطر کاری که کرده بود تشکر کرد . دکتر به او گفت : باید از دخترت تشکر کنی . اگر او نبود حتما میمردی !

مادر با تعجب گفت : ولی دکتر ، دختر من سه سال است که از دنیا رفته ! و به عکس بالای تختش اشاره کرد . پاهای دکتر از دیدن عکس روی دیوار سست شد . این همان دختر بود ! یک فرشته کوچک و زیبا ….. !

داستانی کوتاه و آموزنده

داستان کوتاه

در روز اول سال تحصیلى، خانم تامپسون معلّم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد و پس از صحبت هاى اولیه، مطابق معمول به دانش آموزان گفت که همه آن ها را به یک اندازه دوست دارد و فرقى بین آنها قائل نیست. البته او دروغ می گفت و چنین چیزى امکان نداشت. مخصوصاً این که پسر کوچکى در ردیف جلوى کلاس روى صندلى لم داده بود به نام تدى استودارد که خانم تامپسون چندان دل خوشى از او نداشت. تدى سال قبل نیز دانش آموز همین کلاس بود. همیشه لباس هاى کثیف به تن داشت، با بچه هاى دیگر نمی جوشید و به درسش هم نمی رسید. او واقعاً دانش آموز نامرتبى بود و خانم تامپسون از دست او بسیار ناراضى بود و سرانجام هم به او نمره قبولى نداد و او را رفوزه کرد.
امسال که دوباره تدى در کلاس پنجم حضور می یافت، خانم تامپسون تصمیم گرفت به پرونده تحصیلى سال هاى قبل او نگاهى بیاندازد تا شاید به علّت درس نخواندن او پی ببرد و بتواند کمکش کند.

ادامه مطلب ...

خصوصیات دختر و پسرهای ایرانی

دخترها نمی‌توانند
۱- با داشتن دماغی تیر کمونی یا عقابی متالیک به جراح مراجه نکنند!
۲- با دیدن یکی خوش تیپ‌تر از خودشون، میگرن نگیرن و از زور ناراحتی غش نکنند!
۳- با داشتن قدی کوتاه کفش پاشنه ۶۰ سانتی نپوشند و احساس قد بلندی نکنند!
۴- روزی ۲۴ ساعت با تلفن حرف نزنند!
۵- روزی ۳۰-۴۰ هزار تومان آت و اشغال نخرند!
۶- از مهمونی و عروسی و برای هم خالی نبندند و با خالی‌بندی لایه اوزون رو سوراخ نکنند!
۷- با یه دماغ عمل کرده احساس خوشگلی نکنند و فکر نکنند که مادر زادی همینجوری بودن!
۸- مطالب چرت و پرت این قسمت رو بخونند و از عصبانیت سکته نکنند!

پسرها نمی‌توانند
۱- با داشتن هیکلی ضایع تیشرت تنگ نپوشند و فیگور نگیرند!
۲- از کلاس پنجم دبستان صورتشون رو سه تیغه نکنند و after shave نزنند!
۳- پس از یافتن اولین مو در پشت لب احساس مردانگی نکنند و به فکر ازدواج نیفتند!
۴- در میهمانیها و محافل خانوادگی احساس بامزگی نکنند و چرت و پرت نگویند!
۵- ادعای با مرامی و با معرفتی و با وفایی و غیره نکنند!
۶- کت و شلوار صورتی با بلوز زرد نپوشند و کراوات قهوه‌ای نزنند!
۷- احساس با غیرتی نکنند و راه به راه به آبجی کوچیکه گیر ندهند!
۸- از ۹ سالگی پشت ماشین باباشون نشینند و پدر ماشین رو در نیارند!
۹- چرت و پرت نگند و از خودشون تعریف نکنند!

شوخی با داستانهای دوران دبستان

گاو ما ما می کرد
گوسفند بع بع می کرد
سگ واق واق می کرد
و همه با هم فریاد می زدند حسنک کجایی
شب شده بود اما حسنک به خانه نیامده بود. حسنک مدت های زیادی است که به خانه نمی آید. او به شهر رفته و در آنجا شلوار جین و تی شرت های تنگ به تن می کند. او هر روز صبح به جای غذا دادن به حیوانات جلوی آینه به موهای خود ژل می زند.
موهای حسنک دیگر مثل پشم گوسفند نیست چون او به موهای خود گلت می زند.

ادامه مطلب ...

داستان مرد پولدار و مسئول خیریه

مسئولین یک مؤسسه خیریه متوجه شدند که وکیل پولداری در شهرشان زندگی می‌کند و تا کنون حتی یک ریال هم به خیریه کمک نکرده است.

پس یکی از افرادشان را نزد او فرستادند.

مسئول خیریه: آقای وکیل ما در مورد شما تحقیق کردیم و متوجه شدیم که الحمدالله از درآمد بسیار خوبی برخوردارید ولی تا کنون هیچ کمکی به خیریه نکرده‌اید. نمی‌خواهید در این امر خیر شرکت کنید؟

وکیل: آیا شما در تحقیقاتی که در مورد من کردید متوجه شدید که مادرم بعد از یک بیماری طولانی سه ساله، هفته پیش درگذشت و در طول آن سه سال، حقوق بازنشستگی‌اش کفاف مخارج سنگین درمانش را نمی‌کرد؟

مسئول خیریه: (با کمی شرمندگی) نه، نمی‌دانستم. خیلی تسلیت می‌گویم.

وکیل: آیا در تحقیقاتی که در مورد من کردید فهمیدید که برادرم در جنگ هر دو پایش را از دست داده و دیگر نمی‌تواند کار کند و زن و ۵ بچه دارد و سالهاست که خانه نشین است و نمی‌تواند از پس مخارج زندگیش برآید؟

مسئول خیریه: (با شرمندگی بیشتر) نه . نمی‌دانستم. چه گرفتاری بزرگی…

وکیل: آیا در تحقیقاتتان متوجه شدید که خواهرم سالهاست که در یک بیمارستان روانی است و چون بیمه نیست در تنگنای شدیدی برای تأمین هزینه‌های درمانش قرار دارد؟

مسئول خیریه که کاملاً شرمنده شده بود گفت: ببخشید. نمی‌دانستم این همه گرفتاری دارید…
وکیل: خوب. حالا وقتی من به این ها یک ریال کمک نکرده‌ام، شما چه طور انتظار دارید به خیریه شما کمک کنم؟

قبر خالی

قبر خالى
(شقایق آرمان )


براساس یک ماجراى واقعى
مورچه هاى نگران اطراف سنگ قبرت مى خزیدند و با هر خزش خود نبودنت را به یادم مى آوردند.
پرندگان قبرستان ده دور افتاده مان وقتى دختر بچه اى چون من را بالا سر قبرمادرش مى دیدند برایم مى خواندند.
انگارشعرپرنده ها، فصل ها را نمى شناخت. ردیف هایش اندوه داشت. مثل تمام ردیف هاى با نشان و بى نشان آدم هایى که درهمسایگى ات دفن شده بودند.

ادامه مطلب ...

داستان عشقی داستان کوتاه

پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم.دختر لبخندی زد و گفت ممنونم
تا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد..حال دختر خوب نبود..

ادامه مطلب ...

چیزی برای نگرانی وجود نداره

فقط دو چیز وجود داره که نگرانش باشی: اینکه سالمی یا مریضی.
اگر سالم هستی، دیگه چیزی نمونده که نگرانش باشی؛
اما اگه مریضی، فقط دو چیز وجود داره که نگرانش باشی: اینکه دست آخر خوب می شی یا می میری.
اگه خوب شدی که دیگه چیزی برای نگرانی باقی نمی مونه؛
اما اگه بمیری، دو چیز وجود داره که نگرانش باشی: اینکه به بهشت بری یا به جهنم.
اگر به بهشت بری، چیزی برای نگرانی وجود نداره؛
ولی اگه به جهنم بری، اون قدر مشغول احوالپرسی با دوستان قدیمی می شی که وقتی برای نگرانی نداری!
پس در واقع هیچ وقت هیچ چیز برای نگرانی وجود نداره!!
امیدوارم همیشه سلامت و شاد باشی

شقایق

شقایق
(یاشار( خیلی ساده اتفاق افتاد. یک روز سرد زمستان یبود. شال و کلاه کرده بودم به سرکار بروم که توی کوچه دیدمش... ساک به دست و با صورت سرخ شده از سرما و مستاصل... کاغذ نشانی را جلو آورد و من با تعجب پرسیدم:
- پلاک 21 ؟!
سرم را بالا گرفتم. صورت ظریف و بی رنگش منتظر جواب بود... خواستم بگویم با کی کار دارید؟ شما کی هستید؟ از کجا آمده اید؟ ... اما فقط دستم را به طرف در سبز رنگ خانه مان دراز کردم و او بی درنگ ساکش را دوباره به دست گرفت و رفت.
چند لحظه ای سرجایم خشکم زده بود... هر چه فکر کردم دیدم فامیل و دوست و آشنایی نداریم که به او شباهت داشته باشد. چشم های عسلی داشت و ریز نقش بود.

ادامه مطلب ...

بابا آب نداد!

 

کاش یکی بود یکی نبود اول قصه ها نبود

 

اون که تو قصه مونده بود از اون یکی جدا نبود

 

ماه پیشونی جدا بود از طلسم دیوای سیاه

 

پلنگ عاشق می پرید تا لب شیروونی ماه

 

سیاوش شاهنامه رو کاش کسی گردن نمی زد

 

کاش کسی توی قصه ها از عاشقی دم نمی زد

 

کاش داش آکل با رخم تیغ تو بسترش جون نمی داد

 

قصه نویس قصمون رو با گریه پایون نمی داد

 

تقویم باغچه ی ما برگ بهار نداره

 

جاده ی قصه هامون اسب سوار نداره

 

شهر بزرگ قصه پنجره هاشو بسته

 

حتی تو دفتر مشق بابا دیگه آب نداره...!

 

 

 

http://bahar-milad.blogfa.com/

می خواهم تو را در آغوش بگیرم

 

 

زندگی فرصت بس کوتاهی است تا بدانیم که مرگ

 

آخرین نقطه ی پرواز پرستوها نیست.مرگ هم

 

حادثه است مثل افتادن برگ...

 

دلم بدجور گرفته ست.خیلی وقت است که گریه

 

نکرده ام.بغض راه ورودی و خروجی تونل نفسم را بسته.

 

احساس میکنم دیگر نمی توانم نفس بکشم.

 

بغض گلویم را میفشارد دلم میخواهد گریه کنم اما

 

نمی توانم

 

جلوی اطرافیانم خجالت میکشم گریه کنم

 

بغض راه گلومو بسته

 

اشکم در نمی آید!...آب حوض چشمانم کم کم

 

دارد سر میرود گویی لوله ی قلبم ترکیده است.

 

جلوی گریه ام را میگیرم از جمع مهمان ها بلند

 

میشوم و به اتاقم می آیم

 

در  اتاق را می بندم و میایم روی صندلی جلوی

 

کامپیوترم مینشینم. می زنم زیر گریه...

 

با دستم جلوی دهنم را محکم می گیرم

 

تا صدای هق هقه گریه هایم را کسی نشنود.

 

دلم پر از حرف هایی است که خیلی وقت است

 

در خود ریخته ام یه عالمه حرف ناگفتنی دارم

 

اما شنیدنی

 

اما کسی نیست که به حرف دلم گوش دهد.

 

دیگر دلم دارد میترکد بس که همه چیز را در خود

 

ریخته تا اطرافیانش راشاد کند.............!

 

چه بد کسی رو دوست داشته باشی بمیری براش

 

ولی دوست نداشته باشه.

 

بگی نگی این روزا بازم دلم خیلی تنگه برات بدجوری

 

تنهام دوباره بی تو و اون رنگ چشات

 

بگی نگی چند وقتیه که دلتنگی هام زیاد شده باز

 

هوای تورو دارم بهونه هام خیلی شده

 

کاش که تو گرمای نگات بغض یخیمو بشکنم حس

 

بکنم که عاشقم شاید که باورت کنم..................

 

...........میدونید آدم یعنی چی؟!!..........آدم چیزی

 

نیست جز آه و دم.

 

آدم آه میکشد و از سختی های زندگی دم میزند!!!

 

آخ گفتم آدم...چه آدم هایی بودند و دیگر نیستند.

 

یه آدم بود که دیگه نیست!

 

دلم برای عزیز دلم  تنگ شده

 

الان که دلم گرفته

 

الان که تنهام

 

الان که دارم گریه می کنم

 

دوست داشتم اونی که دوسش دارم پیشم بود

 

بغلش میکردم و تو بغلش گریه میکردم

 

اما مثلی که ما فقط تو رویاهامون باید همو بغل

 

کنیم و همو ببوسیم

 

مثل این آهنگ که تو وبلاگ پخش میشه:

 

کاش میشد با تو باشم حتی توی رویاهام...

 

دلم برات تنگ شده

 

خودت هم خوب میدونی و با من اینطور میکنی

 

 

آری....!چقدر زود وابسته می شویم...

 

چقدر زود دست فراموشی را میگیریم...

 

چقدر زود دلتنگ می شویم...

 

...چقدر زود دلهره ی اتفاق فردا را می خوریم...

 

و چقدر زود رنگ تغییرات را میگیریم...!

 

...و چه زودتر از آنچه عشق می رود ما

 

دست خالی می شویم...!...

  

 

http://bahar-milad.blogfa.com/

همه ی دنیای منی

گویم دوستت دارم

شاید تصور کنی تنها چند واژه ی ساده را در کنار هم گذاشته ام

و جمله ای را بیان کرده ام .اما....

این تنها یک جمله نیست !

دنیای لبریز از رویا های سبز و سرخ !

همین جمله ی کوتاه !

آری همین چند واژه خود کتابیست سرشار از معنا !

دوستت دارم یعنی بی حضور تو زندگی برایم بی معناست...

بغض

 

نمی دونم تا حالا واست پیش اومده  بغض  راه گلوتو گرفته باشه

 و نتونی  اشک بریزی؟

تا حالا واست پیش اومده که یه دنیا حرف واسه گفتن داشته باشی  و

کسی رو نداشته باشی که به حرف دلت گوش کنه؟

تا حالا واست پیش اومده حاضر باشی به خاطر  یک نفر حتی جونت

بدی ولی اون حتی حاظر نباشه بهت فکر کنه؟

تا حالا واست پیش اومده دعا کنی بمیری ولی حتی این دعاتم

 مستجاب نشه؟

تا حالا واست پیش اومده............................................

.....................؟

 

 

http://bahar-milad.blogfa.com/

بغض بزرگترین اعتراضه که اگه بشکنه دیگه اعتراض نیست بلکه التماسه
جالب بود چون نمی تونم همه ی پستاتو بخونم ولی جالب بود
بخاطر این نمی تونم بخونم چون از بیمارستان دارم به وبلاگم سر بزنم شارز لبتابم داره تموم میشه

چگونه از وبلاگ نویسی کسب درآمد کنیم؟

امروزه کسب درآمد در اینترنت برای افرادی تازه کار در دنیای اینترنت به خصوص اگر توانایی های دیگری هم داشته باشند بسیار ساده تر از گذشته شده است و گزینه های بیشتری هم برای کسب درآمد بوجود آمده است فقط کافیست یک وبلاگ داشته باشید و شروع کنید البته به دلیل تحریم های اعمال شده علیه ایرانیان وبلاگ ها و وب سایت های فارسی برای کسب درآمد از روش های معمول دچار دردسر هایی هستند و در برخی موارد این کار غیر ممکن شده است. اما اگر می توانید به زبانی غیر از فارسی مانند انگلیسی یا عربی مطلب بنویسید و شخصی در خارج از کشور دارید که می توانید به او اعتماد کنید تا برای شما یک حساب بانکی معتبر همراه با آدرس خودش باز کند، در این صورت باید بگویم یک بازار جهانی منتظر شماست فقط کافیست یک وبلاگ بسازید و شروع به نوشتن کنید. به هر حال فکر می کنم بد نباشد مروری بر روش های کسب درآمد موجود داشته باشیم.

ادامه مطلب ...

هی تو .... با توام .....

دوستت دارم،نه واسه اینکه تنهام
دوستت دارم، چون تو گفتی، همیشه هستی باهام
دوستت دارم، نه واسه اینکه بی قرارم 
دوستت دارم، چون تو گفتی، هیچ وقت نمیکنی خارم
دوستت دارم، نه واسه اینکه دربه درم  

 

دوستت دارم، چون تو گفتی، میگیری بال و پرم
دوستت دارم، نه واسه اینکه دل تنگم
دوستت دارم، چون تو گفتی، همیشه باهات یکرنگم
دوستت دارم، نه واسه اینکه دورم  
 

 

دوستت دارم، چون تو گفتی، واست یه هم زبونم
دوستت دارم، نه واسه اینکه هستی تو رویام
دوستت دارم، چون تویی تنها فرشتة آرزوهام
دوستت دارم، نه واسه ادامة حیاتم  
 

دوستت دارم، چون تویی تنها فرشتة نجاتم
دوستت دارم، نه واسه یه روز و دو روز
دوستت دارم، واسه همیشه، واسه هر روز  

خیلی سخته

خیلی سخته که بدونی دل عشقت جای دیگست
 
خیلی سخته که بخونی از چشاش دلواپس کسی دیگست
 
خیلی سخته که شبا به یاد حرفاش نخوابی
 
صبح بلندشی وببینی که یه نامه مونده باقی
 
نامه ای پر از خیانت که نداره توش صداقت
 
نامه ای که مهر باطل بزنه روی خیالت
 
یکدفعه خراب بشه اون ارزوهای قشنگ  

بمونی یکه و تنها توی اون لحظه سخت

معلم

معلم عصبی دفتر رو روی میز کوبید و داد زد: سارا ...
دخترک خودش رو جمع و جور کرد، سرش رو پایین انداخت و خودش رو تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت : بله خانوم؟
معلم که از عصبانیت شقیقه هاش می زد، تو چشمای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد:
چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن ؟ هـــا؟! فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه بی انضباطش باهاش صحبت کنم!
دخترک چونه ی لرزونش رو جمع کرد... بغضش رو به زحمت قورت داد و آروم گفت:
خانوم... مادرم مریضه... اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق می دن...
اونوقت می شه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد... اونوقت می شه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تا صبح گریه نکنه... اونوقت... اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای داداشم رو پاک نکنم و توش بنویسم... اونوقت قول می دم مشقامو ...
معلم صندلیش رو به سمت تخته چرخوند و گفت بشین سارا ...
و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد . . .

نامهربان

سلام نا مهربانم، چوب خط روز های بی تو بودن که پر شد، نامه ای برایت نوشتم،
نامه ای برای تو و برای این عکس میان قاب و برای این تپش کهنه در سینه
نامه ام را میسپارم به دست باد .ببرد آنسوی تمام این دیوار ها ،این جاده ها ،این روز ها ...اصلاً ببرد ،آن سوی تمام نمیدانم هایی که دستانم را از دستانت جدا کرد...  

باد می داند،خوب می داند،یادت نیست مگر؟ خودش بود که آن روز لحظه ای قبل از غروب, گره روسریم را از هم باز کرد وموهایم را به دست آشفته باد سپرد.
حالا که گفتم یادم آمد،باید روی پاکت بنویسم :''برسد به دست نامهربانی که موهایم رابا باد شانه میزد.'' آخرآدرس خانه ات را که نمیدانم
روزی در پی جاده خاکی راهی بودم که تلاقی نگاهت راه بر پاهای برهنه ام بست. اصلا مینویسم: ''برسد به دست همان نگاه''...همان نگاهی که آیینه امیدم بود و نوید فردا هایی روشن، فردا یی که تلاقی آرزو هایمان بود،و کور سوی فانوسی در مسیر این راه تاریک فردا ... فردا... فردایی که هنوز در راه است!
امّا نه،این دو خط نامه که جای این حرف ها نیست، همین لبخند پشت قاب عکس هم با من قهر میکند،اگر دوباره قصه دلتنگی از نو تازه کنم
بگذار اصلاً از میهمانیم بگویم: جای تو خالی ،چند وقت پیش بود که تکرار این روز های بی خاطره را جشن گرفتم؛ مهمانی که نبود, من بودم و قاب عکس تو... سفره ای چیدم در خور مهمان.شمع بود و گل سرخ بود و دو خط دست نوشته
شرمنده مهمانم،که شادی سر سفره ام کم آمد. برکت خدا به سر سفره تو! این گناه دوستی من بود که قهر خدا در پی داشت و قحطی نعمت. چه بگویم؟ شاد باد روزگار تو،که همین خشکیده لبخند گوشه لبانت، سهم سفره خالی ماست از این سال های بی برکت...
ودیشب بود آن شب که چوب خط روز های بی تو بودن به سر آمد ونامه ای برایت نوشتم.
'' که میسپارمش به دست باد

غریبه اشنا

با تو دوباره من شدم
عاشق جان و تن شدم
با تو گل از گلم شکفت
با تو دوباره زن شدم

با تو جوانه زد همه
شاخه خشک پیکرم
از تو پر از ترانه شد
برگ سفید دفترم

با تو دوباره جون گرفت
هر چی که در من مرده بود
انگار پسم داد زندگی
هر چی امانت برده بود

با تو نگاه مات من
پر از گلهای ناز شد
گل لبان بسته ام
به شوق بوسه باز شد

با تو تمام خستگی
از تن من به در شده
درد غریبی کم کمک
مرده و بی اثر شده

با تو دوباره میرسم
به حد بی حساب زن
به اوج بخشش و غرور
به مرز عشق ناب زن

با تو درخت پر برم
با تو ز بیش بیشترم
از بهترینها بهترم
من با تو چیز دیگرم

چه فکر میکنی

فکر میکنی دلم تنگ نمی شود؟
فکر میکنی صدایت اگر نوازشگر دل بی تابم نباشد
و موسیقی مهربانیت بر طپشهای قلبم رهبری نکند
آرام و قراری دارم؟

فکر میکنی اهمیت دارد
روباه و پلنگ و گرگ، از جنس شقایق باشند
یا از جنس خنجرهای فرصت طلب روزگار؟

دلِ تنگ بنفشه ها با گذر هر ثانیه
برای نبود روشنایی آفتاب
تنگتر می شود
فکر میکنی بنفشه ها
شبها
به جای خالی آفتاب
از ماه نور می خرند؟
و گلبرگهایشان را به عشوه می گشایند؟
فکر میکنی از جنس بُرندهء خیانتم
یا مثل لطافت پارچهء ابریشمی فریبکار؟

فکر میکنم تشنه ام
قبل از اینکه التماس کنم
یک لیوان مهربانی برایم بگو...

فکر میکنی عشق هم مثل عطش می ماند؟
که با جرعه های مهرورزت اگر سیرابم کنی
دیگر محبت را ننوشم؟
فکر میکنی قبله ام اگر الله ندارد
ستایش را نمی شناسم؟
مگر من سوره های آزادی را نسجودم
و به مُهر عشق نماز نخواندم؟

فکر میکنی مثل همهء پرندگان
در فصلی از سال کوچ میکنم؟

باور کن
من از عشاقم
از قبیلهء ناپدید شدهء عاشقان

رویای با تو بودن قشنگ تر از زندگیست

قلبم تپش قلبت را می خواهد پس قلبم را به تو میدهم 


چشمانم نگاه زیبایت را می خواهد پس نگاهم از آن توست


عشقم تمامی لحظات تو را می خواهند و برای با تو بودن دلتنگی میکنند


دل من همانند آسمان ابری از دوری تو ابری است


درخشش چشمانم همانند خورشید درخشان انتظار چشمانت را می کشند


پس بدان اگر پروانه سوختن شمع را فراموش کند من هرگزفراموشت نخواهم کرد.


عاشـــــــقـــــــــانـــ ــــه دوســــــتت خواهــــــــــم داشـــــــــــت

همه ی دنیای منی

نشسته بود روی زمین و داشت یه تیکه هایی رو از روی زمین جمع می کرد. 
 بهش گفتم : کمک نمی خوای؟ گفت : نه.  
 گفتم : خسته می شی بذارخوب کمکت کنم دیگه.
 
گفت : نه خودم جمع می کنم. 

گفتم : حالا تیکه ها چی هست؟ بد جوری شکسته معلوم نیست چیه؟ 

نگاه معنی داری کرد و گفت : قلبم.  این تیکه های قلب منه که شکسته. خودم باید جمعش کنم 

بعدش گفت : می دونی چیه رفیق؟ آدمای این دوره زمونه دل داری بلد نیستن. 
 وقتی می خوای یه دل پاک و بی ریا رو به دستشون بسپری

هنوز تو دستشون نگرفته میندازنش زمین و میشکوننش ......

میخوام تیکه ها ش رو بسپرم به دست صاحب اصلیش 

اون دل داری خوب بلده  آخه می دونی اون خودش گفته که قلبهای شکسته رو خیلی دوست داره 

میخوام بدم بهش بلکه این قلب شکسته خوب شه.
 
تیکه های شکسته ی قلبش روجمع کرد و یواش یواش ازم دور شد. 

و من توی اینفکر که چرا ما آدما دلداری بلد نیستیم موندم
 
دلم می خواست بهش بگم خوب چرا دلت رو می سپردی دست هرکسی؟ 

انگاری فهمید تو دلم چی گفتم . بر گشت و گفت :  
 
 دلم رو به دست هرکسی نسپردم اون برای من هر کسی نبود

فروش یک دستگاه گوشی nokia 2730 classic کار کرده در حد نو

یک دستگاه گوشی nokia 2730 classic کار کرده در حد نو همراه با جعبه و شارژ و هندزفری. 4ماه کارکرد.

در صورت تمایل به خرید . شماره تماستان را ایمیل کنید.

تحویل به صورت حضوری در شیراز   

قیمت : 70 توافقی و با تخفیف

آدرس ایمیل: samiiis89@yahoo.com

برترین سرویس های چت

همه دوستان با سرویس های گفتگوی آنلاین یا چت آشنا هستند ولی اکثر هموطنان ما از سرویس چت یاهو یا همان یاهو مسنجر استفاده می کنند سرویس های دیگری هم برای چت وجود دارند که هر کدام مزایای مخصوص به خود را دارند. بنابراین بدون صحبت اضافه سرویس های بزرگ چت را خدمتتان معرفی می کنم.

FreeChatNow یکی از جدیدترین و بهترین سریس های رایگان چت اینترنتی

CoolSmile.net  چت رایگان

#1 Chat Avenue  سرویس چندگانه چت

Spin Chat  از چت کردن بازی های اینترنتی و... لذت ببرید. حتی احتیاج به ثبت نام نیست.

Bravenet Chat با دوستان خود در ارتباط باشید و با افراد جدید آشنا شوید.

ChatCache  سرویس چت با کیفیت مناسب

Justachat.com  سرویس چت برای بزرگ سالان

Chatix  سرویس چت برای بزرگ سالان

FreeJavaChat  به راحتی وارد چت روم ها شوید. 

علی یزدی مقدم 

منبع :http://www.yadbegir.com

دلم خواهد مرد .......

و اگر عشق در این خانه ی متروکه به دنیا آید

در و دیوارهایش خفه خواهد کرد

هر عاشق را

و تو رفتی از این خانه

دلم ......

خواهد مرد !

و تو را در پس پنجره ی خاک آلود

در میان مه راه

در پس ردپایی بی رنگ

سرد خواهم دید

پنجره می  گرید

زغم دل که در آن

آه با لب می رقصد !

 

 

http://bahar-milad.blogfa.com/

برای 1 نفر باش

 

سعی کن همیشه تنها باشی چون تنها به دنیا آمده ای و تنها            

 

می میری

 

بگذار عظمت عشق را هیچ گاه درک نکنی چون آنقدر عظیم است

 

که تو را در زندگی نابود می کند اما اگر عاشق شدی ...

 

فقط یک نفر را دوست بدار

 

بخند ،

 

گریه کن و

 

قدم بردار تنها برای یک نفر

 

 

چند جرعه از حرفهای گلوی پاره ام!

در عجبم از این آدم ها که به جای یتیم نوازی ....یتیم پرستی میکنند... 

همچون خدا پرستیشان!!!!!!!!!!!!! 

به شگفت می آیم وقتی می نگرم که چطور برای شکستن دل ها از هم سبقت میگیرند!!! 

این هم نشان خدا پرستیشان است!!!!! 

ولی.....قسم به هر چه که خدا آفریده ...قسم به نان و نمک.....یتیمی بی پدر و مادری نیست!!! 

دل های یتیم بسیار است!!!...دست بر سر چه میکشید؟!؟!! 

به چه اینگونه مینگرید؟؟نگاهتان  پر است از ترحم!! که به خیال خود دلسوزانه روانه ی  چشمهایی یتیم کرده اید!!!! 

این چه دلیست؟چه سوختنیست؟ حال که دلسوز هستید اینگونه شلاق بی اعتنایی بر سر و صورت عشق میزنید!!! 

بدا به حال زمانی که بخواهید بی رحم شوید!!!! 

از خدایم شرم دارم....از بنده نوازیش برای این مردمان چرکین دل! 

از خودم که باید این دنیا را با این آدمهااا برایش تعریف کنم.  

دیگر این حدقه برای چشمهایم تنگ است ...چشمها خاموش شوید از این نظاره ها!!!!

**************** 

پ.ن: به جای خود بنشین و قضاوت کن خدا خودش ناظر است و عادل!!!  

بنده باش همین!اگر میتوانی. 

پ.ن1:هیچکس التماس کردن را دوست ندارد جز به درگاه حق! 

من هستم!

                                                                   آسمان هست                                         
  
من هستم
مثل یک پرستوی مهاجر با حسی غریب                                                       
اما نه برای تو نه برای هیچ کسدر کنار این مردم                                                                                        
شاید حضور صدایی نتواند نگاه هایی چنین سنگین را جا به جا کند         

شاید برای باور وجودم اثباتی لازم باشد                                                       
اما من وجود دارم
برای تنهایی دیوارهای اتاق                                                                         
برای انتظار  قلب های بدون عکس

برای ترک خوردگی روح باغچه                                                                     
من هستم با قلبی شکسته در حال تپیدن جدا از همه ی بودنها   
همانطور که اسمان هست                                                                      
                                                                                                                                        

 

 

 

 

http://bahar-milad.blogfa.com/

راه آیینه

 آیینه رو تمیز میکردم پر از خاک بود...دلم میخواست بدونم اونطرف خاکا چیه.... 

خوب که تمیز شد نگاش کردم چقدر آشنا بود!!! 

دستم رو زیر چونم گذاشتم داشتم فکر میکردم که اونو کجا دیدم....اونم همین کارو کرد.خندیدم خندید....گریه کردم گریه کرد. 

فریاد زدم..اونم دهانش رو به قصد فریاد باز کرد..ولی من صداشو نشنیدم فکر کنم به خاطر اینکه صدای خودم خیلی بلند بود صدای اون شنیده نشد. 

دستم رو به طرفش بردم تا لمسش کنم...لمس نشد آیینه نذاشت...برگشتم دیگه ندیدمش ندیدم اون چیکار کرد. وقتی به چیزی پشت کنی ...یعنی همه چی تموم میشه.  

امروز فهمیدم اون آشنا خودم بودم....حتی برای خودت هم فاصله هست. 

باید فاصله رو رفت تا به خودت برسی. 

امروز آیینه را شکستم.تا فاصله برداشته شه...اما....خودم نابود شدم!

عشقولانه و خاطره

می دونی طاقت جدایی  رو ندارم

با تو من مثل بهارم

می خوام که نری تو از کنارم

ازت زیاد خاطره دارم

می خوام اسمت رو همنفس بذارم

از تو بگم در سایه سارم

هر جا بری من دوستت می دارم

از عاشق های این دیارم

به یاد شب های زیر بارون

که خیس می شد همه سر و پامون

شب ها همش من خواب تو را می بینم

بین هفت آسمون رو زمینم

می دونی طاقت  جدایی رو  ندارم

به خدا  طاقت ندارم ..................

وقتی کسی رو دوست داری حاضری جون فداش کنی
حاضری دنیا رو بدی فقط یه بار نگاش کنی
به خاطرش داد بزنی رو همه چی خط بکشی
حتی رو برگ زندگی
وقتی کسی تو قلبته حاضری دنیا بد باشه
فقط اونی که عشقته عاشقی رو بلد باشه
قید تموم دنیا رو به خاطر اون میزنی
خیلی چیزا رو میشکونی تا دل اون رو نشکونی
حاضری بگذری از..............

اما ..............................

 

 

 

 

در دادگاه عشق قسمم قلبم بود، وکیلم دلم بود

 

و حضار جمعی از عاشقان و دلسوختگان

 

قاضی نامم را بلند خواند و گناهم را دوست داشتن

 

 تو اعلام کرد پس محکوم شدم به تنهایی و مرگ

 

کنار چوبه ی دار از من خواستند تا آخرین خواسته ام را بگویم

 

و من گفتم به تو بگویند: 

دوستت دارم