۱- چند بار نفس عمیق بکشید، چشمهایتان را ببندید و تمام هیجانات درونی خود را رها کنید، تمرکز کنید و آهسته به خود بگویید: «من تو را دوست دارم همه چیز خوب است.» بعد از آن احساس آرامش بیشتری میکنید و میفهمید که لازم نیست همیشه با ترس و اضطراب زندگی کنید.
۲- پس بهتر است سعی کنیم خلاقیتهای فردی خود را کشف کنیم و خصوصیات برجسته و ممتاز خود را ستایش کنیم، زیرا وقتی ما از خود انتقاد میکنیم در واقع نقش خود را در دنیا بیاعتبار و تحقیر میکنیم.
حضرت دوست
به نام حضرت دوست که هرچه داریم از اوست
کوله پشتیاش را برداشت و راه افتاد.
رفت که دنبال خدا بگردد؛
و گفت: تا کولهام از خدا پر نشود
برنخواهم گشت.نهالی رنجور و کوچک کنار راه ایستاده بود.
مسافر با خندهای رو به درخت گفت:
چه تلخ است کنار جاده بودن و نرفتن؛ و درخت زیر لب گفت:
ولی تلخ تر آن است که بروی و بی رهاورد برگردی.
کاش میدانستی آنچه در جستوجوی آنی، همینجاست.
مسافر رفت و گفت: یک درخت از راه چه میداند،
پاهایش در گِل است،
او هیچگاه لذت جستوجو را نخاهد یافت.
و نشنید که درخت گفت: اما من جستوجو را از خود آغاز کردهام
و سفرم را کسی نخواهد دید؛ جز آن که باید.
مسافر رفت و کولهاش سنگین بود.
هزار سال گذشت، هزار سالِ پر خم و پیچ، هزار سالِ بالا و پست.
مسافر بازگشت. رنجور و ناامید. خدا را نیافته بود،
اما غرورش را گم کرده بود. به ابتدای جاده رسید.
جادهای که روزی از آن آغاز کرده بود.
درختی هزار ساله، بالا بلند و سبز کنار جاده بود.
زیر سایهاش نشست تا لختی بیاساید.
مسافر درخت را به یاد نیاورد. اما درخت او را میشناخت.
درخت گفت: سلام مسافر، در کولهات چه داری،
مرا هم میهمان کن. مسافر گفت: بالا بلند تنومندم، شرمندهام،
کولهام خالی است و هیچ چیز ندارم.
درخت گفت: چه خوب، وقتی هیچ چیز نداری،
همه چیز داری. اما آن روز که میرفتی،
در کولهات همه چیز داشتی، غرور کمترینش بود
، جاده آن را از تو گرفت. حالا در کولهات جا برای خدا هست.
و قدری از حقیقت را در کوله مسافر ریخت.
دستهای مسافر از اشراق پر شد و چشمهایش از حیرت درخشید و گفت:
هزار سال رفتم و پیدا نکردم و تو نرفتهای، این همه یافتی!
درخت گفت: زیرا تو در جاده رفتی و من در خودم.
و پیمودنخود دشوارتر از پیمودن جاده هاست.