راه آیینه

 آیینه رو تمیز میکردم پر از خاک بود...دلم میخواست بدونم اونطرف خاکا چیه.... 

خوب که تمیز شد نگاش کردم چقدر آشنا بود!!! 

دستم رو زیر چونم گذاشتم داشتم فکر میکردم که اونو کجا دیدم....اونم همین کارو کرد.خندیدم خندید....گریه کردم گریه کرد. 

فریاد زدم..اونم دهانش رو به قصد فریاد باز کرد..ولی من صداشو نشنیدم فکر کنم به خاطر اینکه صدای خودم خیلی بلند بود صدای اون شنیده نشد. 

دستم رو به طرفش بردم تا لمسش کنم...لمس نشد آیینه نذاشت...برگشتم دیگه ندیدمش ندیدم اون چیکار کرد. وقتی به چیزی پشت کنی ...یعنی همه چی تموم میشه.  

امروز فهمیدم اون آشنا خودم بودم....حتی برای خودت هم فاصله هست. 

باید فاصله رو رفت تا به خودت برسی. 

امروز آیینه را شکستم.تا فاصله برداشته شه...اما....خودم نابود شدم!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد