من زن می خوام ...

گویند که در ازمنه ای نه چندان قدیم روزی پسری به خانه آمد و به مادر گفت: ای مادر 
عزیزتر از جون ! مرا دریاب که الان در حال حضرم . پس مادر آنچنان که رسم مادران است 
به سینه بکوفت که چه شده ای گل پسرکم ! 
پسر نگاهی به مادر بکرد و گفت که اگر چه حیا دارم ولی به تو بگویم که امروز در محله 
مان چشمم برای اولین بار به این  دختر همسایه خورد و نگاه همان و عشق همان ! پس 
اینک از تو مادر بزرگوار خواهم که به خانه آنها روی و او را به نکاح (عقد )من در 
آری که دیگر تاب دوری او را بیش از این درمن نیست !!! 
مادر نگاهی از سر دلسوزی به پسر بیانداخت و گفت : دلبرکم من حرفی ندارم و بسی 
خوشحالم که تو از همان ابتدای راه به جای الاف شدن در خیابان و ولنگاری راه حیا در 
پیش گرفتی و ازدواج کردن  
اما بهتر است که لختی درنگ نمایی که اینگونه عاشق شدن ناگهانی را  رسم ازدواج نشاید 
و اگر هم بشاید دیری نپاید! 
پس پسر نگاهی زجمورانه به مادر بیانداخت و گفت مادرجان یا حال برو یا دیگر زن 
نخواهم که این ماه تابان ازدست من برود و عشق او وجودم را بسوزاند . 
پس مادر که پسر خود را دوست همی داشت به سرعت چارقد خویش به سر کرد و به خانه 
همسایه رفت .
  در آنجا چشمش به سه دختر خورد یکی از یکی زیبا تر پس اس ام اس ( همان 
پیام ک ) بزد که یا بنی ! دراین منطقه که تو ما را فرستادی نه یک ماه که سه ماه در 
پشت ابرند و یکی از یکی ماه تر بگو که کدام ماه چشم تو را برگرفته !
پس پسر نیز اس ام اسی بزد که یا مادر ! آن ماهی که خالی در گونه چپش بدارد ! مادر 
نیم نگاهی به ماه ها بنمود و دوباره اس ام اس زد که ای پسر این ماهان همه خال دارند 
.
 پس دوباره پسر اس ام اس بزد که آن ماه من خالش کمی بزرگتر باشد از باقیه ماهان !
مادر لختی درنگ بکرد و دوباره اس ام اس بزد که من چشمهایم خوب نبیند که خال کدام 
بزرگتر است . 
پسر اس ام اسی دگر بزد که مادرکم همان ماهی که مویش قهوه ای باشد !
مادر نگاهی بکرد و اس ام اس زد  که این ماهان مویشان نیز یکرنگ است !
پسر با عصبانیت اس ام اس بزد که مادر! آن دو ماه کوفتی دیگر موهایشان مشکی است و 
این دگر قهوه ای است!!! آخر مادر جان تو که چشمهایت نمی بیند عینکی برای خود ابتیاع 
کن !!! حالا عیبی ندارد مادر عزیز! نشان دیگر به تو دهم ببین روی بازوی کدام ماه 
گرفتگی دارد ماه من همان است !!!
مادر اس ام اس زد که آخر دراین معرکه من بازوی دختر مردم را چگونه ببینم ؟!
پسر اس ام اس کرد که مادر جان تو که مرا کشتی ! خب ببین اگه لباس نازک دارد روی 
سینه چپش نیز خالی باشد و به خدا که آن دو ماه دیگر این خال را  ندارند !!!
مادر کمی دقت بفرمود و با خوشحالی فریادی زد و اس ام اس زد که احسنت بر تو شیر پا ک 
خورده ! یافتم ماه تو را که همان جور که بفرمودی است !!
هنوز پسر اس ام اسی نفرستاده بود که مادر لختی درنگ بنمود و سپس سریع شماره پسر را 
بگرفت که : 
لندهور پدر سوخته !! خاک بر سر بی حیایت کنند! شیرم را حرامت می کنم (البته شیر 
خشکهایی را که بر حلق کوفتی ات ریختم ) خجالت نکشیدی ؟ فلان فلان شده بی حیا 
............ ..
و البته ما در این داستان قصدمان این بود که پسران امروز حیا بیاموزند از پسران 
دیروز که به قصدمان هم رسیدیم
 

نماد های شیطان پرستی...

روزگار عجیبی است هر گوشه ، در هر خیابان یا بین دوستان را که نگاه می‌کنی درباره این کلمه می‌شنوی مخصوصا بین کسانی که ادعای متال‌بازی و گوش دادن به موسیقی متال به خصوص سبک بلک‌متال را یدک می‌کشند.
چیزی که الان در جامعه مشاهده می‌شود باب شدن شیطان پرستی و انداختن پنتاگرام در گردن است.
بلک‌متال Darkthrone ، مرلین مانسن ( مریلین مانسن )، نیرو انا ، آنتون لاوی، کلیسای شیطان ، satanic bible ، آدم خواری ، skull-n-bone .... احتمالا دست کم یکی از این کلمات را تاکنون شنیده‌ و آدم های زیادی را هم دیده‌اید که خودشان را طرفدار این نامها و گروهها می‌دانند.

علامت های شیطان پرستان

اگر نوشته وسط نماد یعنی (Satanism) به معنای شیطان‌گرایی به همراه دایره حذف کنیم ، آن وقت یک ستاره پنج‌ضلعی بر جای می‌ماند که همان نشانه ستاره صبح یا پنتاگرام (pentagram) باقی می‌ماند .

 

 







این سمبل نیز همان پنتاگرام است ، با فرق اینکه انواع آن گاه پنج‌ضلعی وارونه (snvertedpentagram ) یا دیو (Buphomet ) و به شکل در میان نمادهای شیطان‌پرستان به چشم می‌خورد .


ادامه مطلب ...

جدیدترین والپیپرها...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

۲۱ جمله انرژی زا از آنتونی رابینز...

 

1)به مردم بیش از آنچه انتظار دارند بدهید و این کار را با شادمانی انجام دهید .   تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد 
موسیقی، روزگذر دات کام http://www.roozgozar.com

 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد 
موسیقی، روزگذر دات کام http://www.roozgozar.com

10) در اختلافات منصفانه بجنگید و از کسی هم نام نبرید .

11)مردم را از طریق خویشاوندانشان داوری نکنید .

12) آرام صحبت کنید ولی سریع فکر کنید .

13) وقتی کسی از شما سوالی می پرسد که نمی خواهید پاسخ دهید، لبخندی بزنید و بگویید :چرا می خواهی این را بدانی؟

14) به خاطر داشته باشید که عشق بزرگ و موفقیت های بزرگ مستلزم ریسک های بزرگ هستند .

15) وقتی کسی عطسه می کند به او بگویید :عافیت باشد .

16) وقتی چیزی را از دست می دهید، درس گرفتن از آن را از دست ندهید .

17) این سه نکته را به یاد داشته باشید: احترام به خود، احترام به دیگران و مسئولیت همه کارهایتان را پذیرفتن.

18) اجازه ندهید یک اختلاف کوچک به دوستی بزرگتان صدمه بزند .

19) وقتی متوجه می شوید که که اشتباهی مرتکب شده اید، فوراً برای اصلاح آن اقدام کنید .

20) وقتی تلفن را بر می دارید لبخند بزنید، کسی که تلفن کرده آن را در صدای شما می شنود .

21) زمانی را برای تنها بودن اختصاص دهید .

8) هیچ وقت به رؤیاهای کسی نخندید. مردمی که رؤیا ندارند هیچ چیز ندارند.

9) عمیقاً و با احساس عشق بورزید. ممکن است آسیب ببینید ولی این تنها راهی است که به طور کامل زندگی می کنید . تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد 
موسیقی، روزگذر دات کام http://www.roozgozar.com

5) وقتی می گویید :متاسفم. به چشمان شخص مقابل نگاه کنید .

6) قبل از اینکه ازدواج کنید حداقل شش ماه نامزد باشید .

7) به عشق در اولین نگاه باور داشته باشید .

2) با مرد یا زنی ازدواج کنید که عاشق صحبت کردن با او هستید. برای اینکه وقتی پیرتر می شوید، مهارت های مکالمه ای مثل دیگر مهارت ها خیلی مهم می شوند .

3) همه ی آنچه را که می شنوید باور نکنید، همه ی آنچه را که دارید خرج نکنید و یا همان قدر که می خواهید نخوابید.

4) وقتی می گویید: دوستت دارم. منظورتان همین باشد . تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد 
موسیقی، روزگذر دات کام http://www.roozgozar.com

درگیریه من و خدا (بخون اما قول بده گریه نکنی)

در یکی روز عجیب، مثل هر روزِ دگر، خسته و کوفته از کار، شدم منزل خویش.

منزلم بی غوغا، همسر و فرزندان، چند روزی است مسافر هستند، توی یک شهر غریب.

فرصتی عالی بود، بهرِ یک شکوۀ تاریخی پر درد از او . . . . . . .

پس به فریاد بلند، حرف خود گفتم من:

با شما هستم من!

خالق هستیِ این عالم و آن بالاها . . . .!

من چرا آمده ام روی زمین؟

شده ام بازیچه؟       که شما حوصله تان سر نرود؟  

     بتوانید خدایی بکنید؟    و شما ساخته اید این عالم،  

 با همه وسعت و ابعاد خودش،    تا به ما بنمائید،

 قدرت و هبیت و نیروی عظیم خودتان؟؟؟

هیبتا،     ما همگی ترسیدیم!          به خداوندیتان،  

     تنمان می لرزد . . .!

چون شنیدیم ز هر گوشه کنار، که شما دوزخِ سختی دارید،............

آتشی سوزنده و عذابی ابدی

و شنیدیم اگر ما شب و روز،     زِ گناهان و زِ سرپیچی خود توبه کنیم،       چشممان خون بارد  و بساییم به خاکِ درتان پیشانی،

      و به ما رحم کنید،    و شفاعت باشد و صد البته کمی هم اقبال،  

      حور و پردیس و پری هم دارید..........................

تازه قلیان هم هست،     چون تنوع طلبی آزاد است

من خودم می دانم که شما از سر عدل، بخت و اقبال مرا قرعه زدید،  

همه چیز از بخت است!         شده ام من آدم،

 اشرف مخلوقات، ( راستی حیوانات، هرچه کردند ندارد کیفر؟)

داشتم خدمتتان می گفتم،        قسمتم این بوده،

جنس من مرد شده !   آمدم من دنیا،    مرز سال دو هزار.   

     قرعه ام این کشور و همین شهر و دیار،

 پدرم این بوده،    که به من گفت:پسر! مذهبت این باشد!  راه و رسم و روشت این باشد

ادامه مطلب ...

وسواس (خانم ها بخوانند تا شوهرانشان را از دست ندهند)

تا صبح نتوانسته بود بخوابد. همیشه شب های جمعه وضعش همین بود. حس میکرد جای بوسه های شوهرش دارد زخم می شود! با اینکه تاریک بود اما می دانست که تنش پر از موهای ریز تن شوهرش شده...

آفتاب که زد بلند شد. لباس هایش را از توی کمد برداشت. کمد را قفل می کرد که کسی به لباس هایش دست نزند و اگر حس می کرد دست کسی به لباس هایش خورده  آن لباس را نمی پوشید. می گفت: دلم ور نمیداره! از اتاق که بیرون آمد یاد چیزی افتاد. برگشت و شوهرش را صدا زد. مرد بیدار شد. همان جور که خودش را می کشید از لای چشم به پنجره نگاه کرد و گفت: چیه گلم؟ کله سحر پا شدی که چی؟!

_می خوام برم حموم. تا صبح جون دادم!

_منو چرا بیدار کردی؟!

_می خوام ملافه هارو بشورم. برم حموم و برگردم دلم نمیاد بهشون دست بزنم. پا شو ملافه هارو جمع کنم. تو هم برو رو کاناپه بخواب. صبر کن. این ملافه تمیز رو بنداز رو کاناپه. تا دوش نگرفتی هیج جا نخواب!

_پس قبل از اینکه بری حموم بذار ببوسمت. بری و برگردی دیگه نمیذاری.

زن ملافه ها را توی ماشین فرو کرد و راه افتاد طرف حمام. یکهو جیغش بلند شد:

_این حموم چرا اینقد کثیفه؟! پر از موهای توئه!

_خوب دیشب گفتی برو حموم بعد بیا تو تخت.

_اییییییشک! اینجا رو هم باید بشورم!

شستن حمام نیم ساعتی طول کشید و آنطور هم که دلش می خواست تمیز نشد. داد زد:

_ یه صابون بده

_صابون که تو حموم هست

_اینو تو به تنت زدی. دلم ور نمیداره. کثیفه!

_صابون که دیگه کثیف نمیشه!

_بیار دیگه !

یک ساعتی طول کشید تا به دلخواه سر و تنش را شست. دوش را که بست. یکهو پایش لیز خورد و به اجبار به دیوار تکیه داد.

_ ای ی ی ی ! نجس شدم! اَه!   دوباره دوش را باز کرد و حسابی پشتش را شست. حس غریبی داشت. کمی که فکر کرد فهمید. داد زد:

_ آب بو میده!

_چی؟!

_میگم آب بو میده!

_ول کن دختر. یعنی چی بو میده؟! بوی کلر میده شاید؟...

_ نه! بوی نا میده. بوی موندگی. انگار تو لوله مونده. یکم زنگ هم داره فک کنم...

_حالا میگی چیکار کنم؟!

_دوش رو باز میذارم تا آبه کثیف بره و خودمو بشورم.

_هر کار می خوای بکن. فقط بذار من نیم ساعت بخوابم!

ربع ساعتی که دوش باز بود حس کرد آب تمیز شده. با این حال وان را پر از آب کرد که مطمئن شود آب زنگ ندارد. خودش را دوباره شست. داد زد:

_کمرم درد گرفت زیر این دوش. دیگه شب جمعه کاری نمی کنیم. اصلا شب جمعه کنارت نمی خوابم. روزای جمعه ی منو به گند میکشی!

حوله را خوب نگاه کرد که تویش مو نباشد. بو کرد که بوی نا ندهد. و آنوقت خودش را خشک کرد. داد زد:

_بیا در حموم رو وا کن. دستگیره کثیفه، نمی خوام دست بزنم!

صدایی نیامد. دوباره داد زد:

_ بیا دیگه! کجایی؟!

وقتی جوابی نگرفت با گوشه حوله در را باز کرد و بیرون آمد. دمپایی های تمیزش همانجا بود . پوشید و دنبال شوهرش گشت. کسی در خانه نبود. یک لحظه چیزی به چشمش خورد. روی آینه میز توالت با ماتیک نوشته بود:

 

دیگر کنار هم نمی خوابیم... هیچ وقت...

( برگرفته از www.vahidak.tk)

کابوس سال نو ...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

بازی نیست .. پسرم مرده است... (احساساتی ها نخوانند)

گریم تمام شد هنرپیشه آماده رفتن به صحنه بود

که خبر مرگ کودکش را شنید

تماشاگران بی تابی می کردن

وقت به سرعت میگذشت

چاره ای نبود.

تصمیم گرفت جلوی پرده ظاهر شود

و ماجرارا برای مردم بازگو کند

او هنرپیشه کمدی بود.

در فضا پیچید فریادونشاط وشادمانی

خنده ها رقصید در تالار بانگ آفرین

با صدای کف زدنها صحنه را لرزاند

توده جمعیت زشوق دیدن او

موجی از احساس شد احساسی گرمو آتشین

میپذیرم میپذیرم این همه احساس را با تمام قلب

اما کودک من مرد خواهش می کنم امشب....

سالن از جا کنده شد فریادتحسین یک صدا برخاست

آفرین بازیگر خوبی است استاد هنرمندی است

اشکهایش خنده آور است

دوستان باور کنید این حرف بازی نیست

کودک من مرد

می خواهم برای آخرین بار طفل بی جان عزیزم را ببینم بوسه بر رویش زنم

باور کنید این حرف بازی نیست.

من تمام امید زندگی را درون غنچه لبهایش می کاشتم

در خنده اش می یافتم با دستهای کوچک او نوازش های گرم و ساده اش

خستگی از تن من دوری می کرد

امشب آن سرچشمه امیدهایم خشکید

پژمرده شد باور کنید این حرف بازی نیست.

این حرف بازی نیست...

خنده ای یک ریز بر سالن مسلط شد

صندلی ها جابجا شد این تک جمله در گوش می آمد

بازی را بنگر سحر است افسون است

بازی نیست باید او را غرق در گل کرد

گرمی میدهد جان میدهد...

دیوانه شد یاد آهنگی که ناقص ماند گلزاری که پرپر شد

نهال نویی که از بوستان گم شد.

یاد فرزند گلش آرزوهایش نغمه امید بخش زندگانی

آتشی افکند بر جان

پس چرا باور نمی دارند اینها...

بغض او ترکید اشک با رنگ گریم آغشته شد

دیدگان را بست از پا تا به سر لرزید

دسته گلها صحنه را پوشاند

سرود خنده ها آمیخت در هم

چنگ می زد در میان شاخه ها

فریاد میزد

نوگل من مرد...بازی نیست...بازی نیست

    سوغات ایتالیا (فقط متاهلین بخوانند 18+)

    روزی روزگاری یک زن قصد می‌کنه تا یک سفر دو هفته‌ای به ایتالیا داشته باشه... شوهرش اون رو به فرودگاه می‌رسونه و واسش آرزو می‌کنه که سفر خوبی داشته باشه... زن جواب می‌ده: "ممنون عزیزم، حالا سوغاتی چی دوست داری واست بیارم؟"... مرد می‌خنده و می‌گه: "یه دختر ایتالیایی!"... زن هیچی نمی‌گه و سوار هواپیما می‌شه و می‌ره... دو هفته بعد وقتی که زن از مسافرت برمی‌گرده، مرد توی فرودگاه می‌ره استقبالش و بهش می‌گه: "خب عزیزم مسافرت خوب بود؟"... زن: "ممنون، عالی بود!"... مرد می‌پرسه: "خب سوغاتی من چی شد پس؟"... زن: "کدوم سوغاتی؟"... مرد: "همونی که ازت خواسته بودم... دختر ایتالیایی!"... زن جواب می‌ده: "آهان! اون رو می‌گی؟ راستش من هر کاری که از دستم بر می‌آمد انجام دادم! حالا باید 9 ماه صبر کنیم تا ببینیم پسر می‌شه یا دختر.

    من و خواهر زنم ... (بخونید حال کنید)

    من خیلی خوشحال بودم ! من و نامزدم قرار ازدواجمون رو گذاشته بودیم  والدینم خیلی کمکم کردند

    دوستانم خیلی تشویقم کردند و نامزدم هم دختر فوق العاده ای بود…

    فقط یه چیز من رو یه کم نگران می کرد و اون هم خواهر نامزدم بود…!

    اون دختر باحال ، زیبا و جذابی بود که گاهی اوقات بی پروا با من شوخی های ناجوری می کرد

    و باعث می شد که من احساس راحتی نداشته باشم…

    یه روز خواهر نامزدم با من تماس گرفت و از من خواست که برم خونه شون برای انتخاب مدعوین عروسی !

    سوار ماشینم شدم و وقتی رفتم اونجا اون تنها بود و بلافاصله رک و راست به من گفت :

    اگه همین الان ۵۰۰ دلار به من بدی بعدش حاضرم با تو …………….!

    من شوکه شده بودم و نمی تونستم حرف بزنم…

    اون گفت: من میرم توی اتاق خواب و اگه تو مایل به این کار هستی بیا پیشم…

    وقتی که داشت از پله ها بالا می رفت من بهش خیره شده بودم

    و بعد از رفتنش چند دقیقه ایستادم و بعد به طرف در ساختمون برگشتم و از خونه خارج شدم…!

    یهو با چهره نامزدم و چشمهای اشک آلود پدر نامزدم مواجه شدم!!!

    پدر نامزدم من رو در آغوش گرفت و گفت: تو از امتحان ما موفق بیرون اومدی…!

    ما خیلی خوشحالیم که چنین دامادی داریم  و هیچکس بهتر از تو نمی تونستیم برای دخترمون پیدا کنیم

    به خانوادهء ما خوش اومدی !!!


    نتیجه اخلاقی: همیشه کیف پولتون رو توی داشبورد ماشینتون بذارید

      داستان کوتاه یه خانم و آقا

       

      یه شب خانم خونه به خونه بر نمیگرده و تا صبح پیداش نمیشه !

      صبح بر میگرده خونه و به شوهرش میگه که دیشب مجبور شده خونه یکی از دوستهای صمیمیش (مونث) بمونه

      شوهر بر میداره به ۲۰ تا از صمیمی ترین دوستهای زنش زنگ میزنه ولی هیچکدومشون حرف خانم خونه رو تایید نمیکنن

      یه شب آقای خونه تا صبح برنمیگرده خونه. صبح وقتی میاد به زنش میگه که دیشب مجبور شده خونه یکی از دوستهای صمیمیش (مذکر) بمونه

      خانم خونه بر میداره به ۲۰ تا از صمیمی ترین دوستهای شوهرش زنگ میزنه : ۱۵ تاشون تایید میکنن که آقا تمام شب رو خونهء اونا مونده! ۵ تای دیگه حتی میگن که آقا هنوزم خونه اونا پیش اوناست
      نتیجه اخلاقی: یادتون باشه که مردها دوستهای بهتری هستند!

        تست رایگان کور رنگی...

        شاید باورتان نشود ولی از هر ۱۰ نفر، ۱ نفر دارای کور رنگی سبز-قرمز می باشد. برای فهمیدن اینکه آیا شما هم دارای چنین مشکلی هستید یا خیر، سعی کنید اعداد نوشته شده در دایره های زیر را بخوانید. در بر خی از این دایره ها هم چیزی نوشته نشده است!
        Color25.jpgColor29.jpg



        Color6.jpgColor8.jpg

        Color45.jpgColor56.jpg


        این هم نتایج. در تمامی دایره ها عددی نوشته شده است که افراد دارای دید سالم آنرا می بینند.




        این هم نتایج. در تمامی دایره ها عددی نوشته شده است که افراد دارای دید سالم آنرا می بینند.

         

         

        Normal Color Vision

        افراد دارای دید سالم

        Red-Green Color Blind

        افراد دارای کور رنگی

         Left

        چپ

        Right

        راست

         Left

        چپ

        Right

        راست

        Top

        بالا

        2529Top

        بالا

        25Spots

        نقطه

        Middle

        وسط

        68Middle

        وسط

        Spots

        نقطه

        Spots

        نقطه

        Bottom

        پایین

        4556Bottom

        پایین

        Spots

        نقطه

        56


        خوب حالا بگید که تو این دایره پایینیه چه عددی نوشته شده ؟Color5-2.jpgافراد دارای دید سالم عدد 5 رو می بینند در حالی افراد دارای کوررنگی سبز-قرمز عدد 2 را می بینند4.gif

          اولین چیزی که بعد از شنیدن شغل دوستان به زبان می آوریم..

          کارمند بانک: می تونی یه وام واسه ما جور کنی؟

          مهندس کامپیوتر: من کامپیوترم ویروسی شده می‌تونی ویندوزم رو عوض کنی؟

          پزشک عمومی: می‌تونی برای چهارشنبه که بچه‌ام نرفته مدرسه یه گواهی بنویسی؟

          دندونپزشک: بیا این دندون عقل من رو نگاه کن ببین سیاه شده باید بکشمش یا پرش کنم؟

          تعمیرکار ماشین: این ماشین من نمی‌دونم چرا هی صدای اضافی می‌ده، می‌تونی بیای یه نیگا بهش بندازی؟!

          بازیگر: واسه کسایی که میخوان بازیگر بشن چه نصیحتی دارید؟

          مدیر یه جایی: می‌شه واسه این بهرام ما یه کار جور کنی؟

          موبایل فروش: آقا این گوشی ۳۳۱۰ مارو می‌شه با یهN95 عوض کنی؟!

          معلم: این حسن ما یه خورده تو ریاضی‌اش بازیگوشی می‌کنه می‌شه این پنج‌شنبه‌ی قبل از امتحان ریاضی‌اش شام تشریف بیارین خونه ما سر راه این اتحادارو هم یه بار براش بگین؟!

          نماینده مجلس: این شهرام ما خیلی پسر گلیه می‌خواد زن بگیره می‌شه کمک کنید معافی این بچه‌رو بگیریم؟!
          کارمند سازمان سنجش: سؤالای کنکور سال بعد رو نداری؟

          نویسنده: یه روز بیا سر فرصت قصه زندگیمو برات تعریف کنم کتابش کنی!

          معمار: این خونه مون باید کفش سرامیک شه و آشپزخونه‌اش اُپن، فکر می‌کنی چند روزه تموم می‌کنی؟

          طلا فروش: الان اوضاع سکه چجوریاس؟

          اقتصاد‌دان: بالاخره این بنزین رو می‌خوان چی‌کار کنن؟ یه سوال دیگه: می‌دونی اصلاً‌ درآمد نفتی ایران چقده؟

          وکیل: من اگه بخوام حضانت بچه‌ام رو بگیرم چی‌کار باید بکنم؟

          روان‌شناس: من الان یه چند وقتیه بچه‌ام شبا جاشو خیس می‌کنه، روزا هم بینبش‌فعاله، شوهرم هم شیش ماهه خونه نیومده، این اواخر همه موهاشو کنده بود،‌ خودمم فکر کنم افسردگی گرفتم، می‌خوام طلاق بگیرم، بعدشم خودکشی،‌سم هم تهیه کردم!!!!حالا چی‌کار می‌تونی برام بکنی؟

          تایپیست: یه پایان نامه دارم ۹۵۸ صفحه اصلاً وقت ندارم تایپش کنم،‌ نظر تو چیه؟

            دخترک زیبا ...

            فاصله دخترک تا پیرمرد یک نفر بود، روی نیمکتی چوبی، روبروی یک آبنمای سنگی.
            پیرمرد از دختر پرسید:
            - غمگینی؟
            - نه.
            - مطمئنی؟
            - نه.
            - چرا گریه می کنی؟
            - دوستام منو دوست ندارن.
            - چرا؟
            - چون قشنگ نیستم
            - قبلا اینو به تو گفتن؟
            - نه.
            - ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم.
            - راست می گی؟
            - از ته قلبم آره
            دخترک بلند شد پیرمرد رو بوسید و به طرف دوستاش دوید، شاد شاد.
            چند دقیقه بعد پیرمرد اشک هاشو پاک کرد، کیفش رو باز کرد، عصای سفیدش رو بیرون آورد و رفت...
              فاصله دخترک تا پیرمرد یک نفر بود، روی نیمکتی چوبی، روبروی یک آبنمای سنگی.
              پیرمرد از دختر پرسید:
              - غمگینی؟
              - نه.
              - مطمئنی؟
              - نه.
              - چرا گریه می کنی؟
              - دوستام منو دوست ندارن.
              - چرا؟
              - چون قشنگ نیستم
              - قبلا اینو به تو گفتن؟
              - نه.
              - ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم.
              - راست می گی؟
              - از ته قلبم آره
              دخترک بلند شد پیرمرد رو بوسید و به طرف دوستاش دوید، شاد شاد.
              چند دقیقه بعد پیرمرد اشک هاشو پاک کرد، کیفش رو باز کرد، عصای سفیدش رو بیرون آورد و رفت...

                الو الو ... اطلاعات ؟

                وقتی خیلی کوچک بودم اولین خانواده ای که در محلمان تلفن خرید ما بودیم . هنوز جعبه قدیمی و گوشی سیاه و براق تلفن که به دیوار وصل شده بود به خوبی در خاطرم مانده.ا

                قد من کوتاه بود و دستم به تلفن نمیرسید ولی هر وقت که مادرم با تلفن حرف میزد می ایستادم و گوش میکردم و لذت میبردم .ا

                بعد از مدتی کشف کردم که موجودی عجیب در این جعبه جادویی زندگی می کند که همه چیز را می داند . اسم این موجود اطلاعات لطفآ بود ، و به همه سوالها پاسخ می داد.ا

                ساعت درست را می دانست و شماره تلفن هر کسی را به سرعت پیدا میکرد .ا

                بار اولی که با این موجود عجیب رابطه بر قرار کردم روزی بود که مادرم به دیدن همسایه مان رفته بود . رفته بودم در زیر زمین و با وسایل نجاری پدرم بازی میکردم که با چکش کوبیدم روی انگشتم.ا

                دستم خیلی درد گرفته بود ولی انگار گریه کردن فایده نداشت چون کسی در خانه نبود که دلداریم بدهد .ا

                انگشتم را کرده بودم در دهانم و همین طور که میمکیدمش دور خانه راه می رفتم . تا اینکه به راه پله رسیدم و چشمم به تلفن افتاد ! فوری رفتم و یک چهار پایه آوردم و رفتم رویش ایستادم .ا

                تلفن را برداشتم و در دهنی تلفن که روی جعبه بالای سرم بود گفتم اطلاعات لطفآ .ا

                صدای وصل شدن آمد و بعد صدایی واضح و آرام در گوشم گفت : اطلاعات .ا

                انگشتم درد گرفته .... حالا یکی بود که حرف هایم را بشنود ، اشکهایک سرازیر شد .ا

                پرسید مامانت خانه نیست ؟

                گفتم که هیچکس خانه نیست .ا

                پرسید خونریزی داری ؟

                جواب دادم : نه ، با چکش کوبیدم روی انگشتم و حالا خیلی درد دارم .ا

                پرسید : دستت به جا یخی میرسد ؟

                گفتم که می توانم درش را باز کنم .ا

                صدا گفت : برو یک تکه یخ بردار و روی انگشتت نگه دار .ا

                یک روز دیگر به اطلاعات لطفآ زنگ زدم .ا

                صدایی که دیگر برایم غریبه نبود گفت : اطلاعات .ا

                پرسیدم تعمیر را چطور می نویسند ؟ و او جوابم را داد .ا

                بعد از آن برای همه سوالهایم با اطلاعات لطفآ تماس میگرفتم .ا

                سوالهای جغرافی ام را از او می پرسیدم و او بود که به من گفت آمازون کجاست . سوالهای ریاضی و علومم را بلد بود جواب بدهد . او به من گفت که باید به قناریم که تازه از پارک گرفته بودم دانه بدهم .ا

                روزی که قناری ام مرد با اطلاعات لطفآ تماس گرفتم و داستان غم انگیزش را برایش تعریف کردم . او در سکوت به من گوش کرد و بعد حرفهایی را زد که عمومآ بزرگترها برای دلداری از بچه ها می گویند . ولی من راضی نشدم . ا

                پرسیدم : چرا پرنده های زیبا که خیلی هم قشنگ آواز می خوانند و خانه ها را پر از شادی میکنند عاقبتشان اینست که به یک مشت پر در گوشه قفس تبدیل میشوند ؟

                فکر میکنم عمق درد و احساس مرا فهمید ، چون که گفت : عزیزم ، همیشه به خاطر داشته باش که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند و من حس کردم که حالم بهتر شد .ا

                وقتی که نه ساله شدم از آن شهر کوچک رفتیم . دلم خیلی برای دوستم تنگ شد . اطلاعات لطفآ متعلق به آن جعبه چوبی قدیمی بر روی دیوار بود و من حتی به فکرم هم نمیرسید که تلفن زیبای خانه جدیدمان را امتحان کنم .ا

                وقتی بزرگتر و بزرگتر می شدم ، خاطرات بچگیم را همیشه دوره میکردم . در لحظاتی از عمرم که با شک و دودلی و هراس درگیر می شدم ، یادم می آمد که در بچگی چقدر احساس امنیت می کردم .ا

                احساس می کردم که اطلاعات لطفآ چقدر مهربان و صبور بود که وقت و نیرویش را صرف یک پسر بچه میکرد .ا

                ()()()()()() ()()

                سالها بعد وقتی شهرم را برای رفتن به دانشگاه ترک میکردم ، هواپیمایمان در وسط راه جایی نزدیک به شهر سابق من توقف کرد . ناخوداگاه تلفن را برداشتم و به شهر کوچکم زنگ زدم : اطلاعات لطفآ !

                صدای واضح و آرامی که به خوبی میشناختمش ، پاسخ داد اطلاعات .ا

                ناخوداگاه گفتم می شود بگویید تعمیر را چگونه می نویسند ؟

                سکوتی طولانی حاکم شد و بعد صدای آرامش را شنیدم که می گفت : فکر می کنم تا حالا انگشتت خوب شده .ا

                خندیدم و گفتم : پس خودت هستی ، می دانی آن روزها چقدر برایم مهم بودی ؟

                گفت : تو هم میدانی تماسهایت چقدر برایم مهم بود ؟ هیچوقت بچه ای نداشتم و همیشه منتظر تماسهایت بودم .ا

                به او گفتم که در این مدت چقدر به فکرش بودم . پرسیدم آیا می توانم هر بار که به اینجا می آیم با او تماس بگیرم .ا

                گفت : لطفآ این کار را بکن ، بگو می خواهم با ماری صحبت کنم .ا

                ()()()()()() ()()

                سه ماه بعد من دوباره به آن شهر رفتم .ا

                یک صدای نا آشنا پاسخ داد : اطلاعات .ا

                گفتم که می خواهم با ماری صحبت کنم .ا

                پرسید : دوستش هستید ؟

                گفتم : بله یک دوست بسیار قدیمی .ا

                گفت : متاسفم ، ماری مدتی نیمه وقت کار می کرد چون سخت بیمار بود و متاسفانه یک ماه پیش درگذشت .ا

                قبل از اینکه بتوانم حرفی بزنم گفت : صبر کنید ، ماری برای شما پیغامی گذاشته ، یادداشتش کرد که اگر شما زنگ زدید برایتان بخوانم ، بگذارید بخوانمش .ا

                صدای خش خش کاغذی آمد و بعد صدای نا آشنا خواند : به او بگو که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند ... خودش منظورم را می فهمد

                  دلم ازین مواردی که گفتم گرفته شما چطور؟؟؟؟

                  از تمام  کسانی که کلاهشان برای سرشان گشاد است...
                  از هویت های میز نشان...
                  از بله هایی از سر اجبار...
                  از طلبه‏هایی که طالب علم نیستند...
                  از دانشجویانی که دانشجو نیستند...
                  از تمام کرهایی که سمعک‏هایشان مارک مصلحت خورده...
                  از اندام‏های به مزایده گذاشته شده...
                  از انسان‏های ارزان قیمت...
                  از اعتقادهای حراجی...
                  از حرف‏های مفت...
                  از وعده‏های سر خرمن...
                  از نادیدنی های دیدنی !از صورتهایی که بوم نقاشی اند...
                  از متهمانی که شاکی اند...
                  از تمام کسانی که رسالت خون را تنها در رساندن اکسیژن به سلولها می دانند...
                  از تمام خونهایی که رنگین ترند...
                  از آنان که آزادگی را در اسارت بی بند و باری به بند می کشند...
                  از آنان که عشق را به بهای love سه طلاقه کرده اند...
                  از تمام کسانی که در لغت نامه های ذهنشان بین مظلوم و تو سری خور علامت تساوی است...
                  از سیاستمداران بی دین...
                  از متدینین بی سیاست...
                  از همه آنان که شهدا را برای تیراژ می خواهند...
                  از همه آنان که« نون والقلم و ما یسطرون» را نان تفسیر می کنند...
                  از رای های ممتنع...
                  از تمام آنانی که بین نماز و نرمش تفاوتی قائل نیستند...
                  از همه چیز داران بی همه چیز...
                  از امانت داران خائن...
                  از کفهای روی آب...
                  از زنگارهای روی آینه...
                  از مسلمانان مسلمان کش...
                  از پشتهایی که همیشه رو در روی خصم اند...
                  از آنان که عشق را در کتاب جست و جو میکنند نه در دنیای واقعیشان ...
                  از آنان که دیروز را دیدند و امروز را در حسرت دیروز به دیروزی تبدیل می کنند که فردا حسرتش را خواهند خورد !
                  از آنان که چشم به فردا دوخته اند و امروز را فراموش کرده اند...
                  از آنان که کلفتی گردن خود را بیش از تیزی ذوالفقار می دانند...
                  از چشمهایی که فقط مطالب امید را دیدند نه زندگیش را...
                  از خنجرهایی که بر پشت می نشیند...
                  از آنان که نمی بینند و می گذرند و از آنان که می بینند و می گذرند...
                  از آنان که از آب زلال آب می خورند و از آب گل آلود نان...
                  از تمام مجذوبین باغهای سبز که هیچ گاه توی باغ نیستند..
                  .از سگهای بی وفا...
                  از اسبهای نانجیب...
                  از خروسهای بی دم...
                  از مورچه های تنبل و بی کار ...
                  از زنبورانی که همه چیز دارند الا عسل...
                  از کلاغهای بی حیا...
                  از قلندرانی که از قلندر بودن تنها سر تراشیدنش را بلدند...
                  از اشترانی که از شتر بودن تنها کینه ورزیدنش را یاد گرفته اند...
                  از خرسهایی که از خرس بودن تنها بخل ورزیدنش را فرا گرفته اند...
                  از گاوهایی که هیچ ندارند الا دو شاخ...

                  از شتر مرغها که نه می برند و نه می پرند...
                  از آنان که درد دلشان را به درد شکمشان فروخته اند...
                  از آنان که (تنهای تنها_وحید) را دیدند حرف دل و منطق او را نه...
                  از آنان که از همه شرم می کنند جز خدا...
                  از رفیق...
                  از آنان که بازی می دهند...
                  از آنان که بازی می خورند...
                  دلم از دست همه گرفته

                  داستان زن جوان و بیسکویت ... جالبه ... حتما بخونید

                  یک زن جوان در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود . چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند. او یک بسته بیسکوئیت نیز خرید. او برروی یک صندلی دسته‌دارنشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد... در کنار او یک بسته بیسکوئیت بود و مردی در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه می‌خواند. وقتی که او نخستین بیسکوئیت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم یک بیسکوئیت برداشت و خورد. او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت. پیش خود فکر کرد: «بهتر است ناراحت نشوم. شاید اشتباه کرده باشد.» ولی این ماجرا تکرار شد. هر بار که او یک بیسکوئیت برمی‌داشت ، آن مرد هم همین کار را می‌کرد. این کار او را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمی‌خواست واکنش نشان دهد. وقتی که تنها یک بیسکوئیت باقی مانده بود، پیش خود فکر کرد: «حالا ببینم این مرد بی‌ادب چکار خواهد کرد؟» مرد آخرین بیسکوئیت را نصف کرد و نصفش را خورد. این دیگه خیلی پرروئی می‌خواست! او حسابی عصبانی شده بود. در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپیماست. آن زن کتابش را بست، چیزهایش را جمع و جور کرد و با نگاه تندی که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت. وقتی داخل هواپیما روی صندلی‌اش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عینکش را داخل ساک قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب دید که جعبه بیسکوئیتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده! خیلی شرمنده شد!! از خودش بدش آمد ... یادش رفته بود که بیسکوئیتی که خریده بود را داخل ساکش گذاشته بود. آن مرد بیسکوئیت‌هایش را با او تقسیم کرده بود، بدون آن که عصبانی و برآشفته شده باشد...

                  اگه عاشقه کسی هستین بهش بگین شاید اون خجالتی باشه

                  وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشی" صدا می کرد . به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد . آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت :"متشکرم "و گونه من رو بوسید . میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم...

                  تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوست پسرش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش رو کاناپه نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از 2 ساعت دیدن فیلم و خوردن 3 بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت : "متشکرم " و گونه من رو بوسید . میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم...

                  روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت : "قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد" . من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم ، درست مثل یه "خواهر و برادر" . ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم ، به من گفت :"متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم " ، و گونه منو بوسید . میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم...

                  یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال ... قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اینو میدونستم ، قبل از اینکه کسی خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی ، با گریه منو در آغوش گرفت و سرش رو روی شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم و گونه منو بوسید . میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم...

                   نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، توی کلیسا ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ، من دیدم که "بله" رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم ، اما قبل از اینکه از کلیسا بره رو به من کرد و گفت " تو اومدی ؟ متشکرم" میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .

                  سالهای خیلی زیادی گذشت . به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند ، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه ، دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود : " تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما .... من خجالتی ام ...علتش رو نمیدونم ...

                   همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. ای کاش این کار رو کرده بودم . با خودم فکر می کردم و گریه ! اگه همدیگرو دوست دارید ، به هم بگید ، خجالت نکشید ، عشق رو از هم دریغ نکنید ، خودتونو پشت القاب و اسامی مخفی نکنید ، منتظر طرف مقابل نباشید، شاید اون از شما خجالتی تر و عاشق ترباشه ...

                    وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشی" صدا می کرد . به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد . آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت :"متشکرم "و گونه من رو بوسید . میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم...

                    تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوست پسرش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش رو کاناپه نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از 2 ساعت دیدن فیلم و خوردن 3 بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت : "متشکرم " و گونه من رو بوسید . میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم...

                    روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت : "قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد" . من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم ، درست مثل یه "خواهر و برادر" . ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم ، به من گفت :"متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم " ، و گونه منو بوسید . میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم...

                    یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال ... قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اینو میدونستم ، قبل از اینکه کسی خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی ، با گریه منو در آغوش گرفت و سرش رو روی شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم و گونه منو بوسید . میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم...

                     نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، توی کلیسا ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ، من دیدم که "بله" رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم ، اما قبل از اینکه از کلیسا بره رو به من کرد و گفت " تو اومدی ؟ متشکرم" میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .

                    سالهای خیلی زیادی گذشت . به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند ، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه ، دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود : " تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما .... من خجالتی ام ...علتش رو نمیدونم ...

                     همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. ای کاش این کار رو کرده بودم . با خودم فکر می کردم و گریه ! اگه همدیگرو دوست دارید ، به هم بگید ، خجالت نکشید ، عشق رو از هم دریغ نکنید ، خودتونو پشت القاب و اسامی مخفی نکنید ، منتظر طرف مقابل نباشید، شاید اون از شما خجالتی تر و عاشق ترباشه ...

                      شما هم ثروتمندید .. (داستان کوتاه)

                      هوا بدجورى توفانى بود و آن پسر و دختر کوچولو حسابى مچاله شده بودند. هر دو لباس هاى کهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى لرزیدند. پسرک پرسید:«ببخشین خانم! شما کاغذ باطله دارین» کاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد و نمى توانستم به آنها کمک کنم. مى خواستم یک جورى از سر خودم بازشان کنم که چشمم به پاهاى کوچک آنها افتاد که توى دمپایى هاى کهنه کوچکشان قرمز شده بود. گفتم: «بیایین تو یه فنجون شیرکاکائوى گرم براتون درست کنم.» آنها را داخل آشپزخانه بردم و کنار بخارى نشاندم تا پاهایشان را گرم کنند. بعد یک فنجان شیرکاکائو و کمى نان برشته و مربا به آنها دادم و مشغول کار خودم شدم. زیر چشمى دیدم که دختر کوچولو فنجان خالى را در دستش گرفت و خیره به آن نگاه کرد. بعد پرسید: «ببخشین خانم! شما پولدارین»؟! نگاهى به روکش نخ نماى مبل هایمان انداختم و گفتم: «من اوه... نه!» دختر کوچولو فنجان را با احتیاط روى نعلبکى آن گذاشت و گفت: «آخه رنگ فنجون و نعلبکى اش به هم مى خوره.» آنها درحالى که بسته هاى کاغذى را جلوى صورتشان گرفته بودند تا باران به صورتشان شلاق نزند، رفتند. فنجان هاى سفالى آبى رنگ را برداشتم و براى اولین بار در عمرم به رنگ آنها دقت کردم. بعد سیب زمینى ها را داخل آبگوشت ریختم و هم زدم. سیب زمینى، آبگوشت، سقفى بالاى سرم، همسرم، یک شغل خوب و دائمى، همه اینها به هم مى آمدند. صندلى ها را از جلوى بخارى برداشتم و سرجایشان گذاشتم و اتاق نشیمن کوچک خانه مان را مرتب کردم. لکه هاى کوچک دمپایى را از کنار بخارى، پاک نکردم. مى خواهم همیشه آنها را همان جا نگه دارم که هیچ وقت یادم نرود چه آدم ثروتمندى هستم
                      هوا بدجورى توفانى بود و آن پسر و دختر کوچولو حسابى مچاله شده بودند. هر دو لباس هاى کهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى لرزیدند. پسرک پرسید:«ببخشین خانم! شما کاغذ باطله دارین» کاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد و نمى توانستم به آنها کمک کنم. مى خواستم یک جورى از سر خودم بازشان کنم که چشمم به پاهاى کوچک آنها افتاد که توى دمپایى هاى کهنه کوچکشان قرمز شده بود. گفتم: «بیایین تو یه فنجون شیرکاکائوى گرم براتون درست کنم.» آنها را داخل آشپزخانه بردم و کنار بخارى نشاندم تا پاهایشان را گرم کنند. بعد یک فنجان شیرکاکائو و کمى نان برشته و مربا به آنها دادم و مشغول کار خودم شدم. زیر چشمى دیدم که دختر کوچولو فنجان خالى را در دستش گرفت و خیره به آن نگاه کرد. بعد پرسید: «ببخشین خانم! شما پولدارین»؟! نگاهى به روکش نخ نماى مبل هایمان انداختم و گفتم: «من اوه... نه!» دختر کوچولو فنجان را با احتیاط روى نعلبکى آن گذاشت و گفت: «آخه رنگ فنجون و نعلبکى اش به هم مى خوره.» آنها درحالى که بسته هاى کاغذى را جلوى صورتشان گرفته بودند تا باران به صورتشان شلاق نزند، رفتند. فنجان هاى سفالى آبى رنگ را برداشتم و براى اولین بار در عمرم به رنگ آنها دقت کردم. بعد سیب زمینى ها را داخل آبگوشت ریختم و هم زدم. سیب زمینى، آبگوشت، سقفى بالاى سرم، همسرم، یک شغل خوب و دائمى، همه اینها به هم مى آمدند. صندلى ها را از جلوى بخارى برداشتم و سرجایشان گذاشتم و اتاق نشیمن کوچک خانه مان را مرتب کردم. لکه هاى کوچک دمپایى را از کنار بخارى، پاک نکردم. مى خواهم همیشه آنها را همان جا نگه دارم که هیچ وقت یادم نرود چه آدم ثروتمندى هستم

                      بزرگترین دروغ دنیا ... داستانک .. نخونید از دستتون رفته

                      دروغ

                       

                      -خوبی؟

                       

                       

                      -علیک سلام

                       

                       

                      -گفتم خوبی؟

                       

                       

                      -اره بابا خوبم تو چه طوری؟

                       

                       

                      -منم خوبم . چه کار کردی؟ کار اقامتم درست شد؟

                       

                       

                      -هیچی رفتم گفتند یک هفته دیگر

                       

                       

                      -یعنی چی یک هفته دیگر؟

                       

                       

                      -خیلی ساده است یعنی یک هفته دیگر جوابش را می دهند

                       

                       

                      -یعنی یک هفته دیگر باید معتل بشوم؟

                       

                       

                      -انشاالله که این هفته آخر است

                       

                       

                      -راستی چرا صدایت گرفته؟

                       

                       

                      -هیچی دیشب خوب نخوابیدم

                       

                       

                      -اینجا بدون تو خیلی اذیت هستم مثل یک زندان خیلی بزرگ

                       

                      است که فقط من داخل ان هستم.

                       

                       

                      -میدانم چی می گوی عزیزم درک میکنم اخه من نیز همین حس

                       

                      را دارم. آروزوی قلبی من این است که تو زود تر بیای پیش

                       

                      من .

                       

                       

                      - می دانم عزیزم.

                       

                       

                      - تو نمی دانی من در این شهر غریب شبها را چه طوری

                       

                      میگذرانم

                       

                       

                      - تحمل کن عزیزم روزهای خوشی در راه است

                       

                       

                      - چشم عزیزم .دیگر کاری نداری؟

                       

                       

                      -نه. تمام زندگی من

                       

                       

                      -من همیشه عاشق جملات قشنگ تو بودم. خدا حافظ.

                       

                       

                      -خداحافظ

                       

                       

                       

                       

                       دختر بعد از اینکه گوشی را گذاشت به خودش گفت:" حتما دفعه

                       

                       

                      بعد به او میگویم که من نامزد کردم و بعد به نامزد جدیدش زنگ

                       

                       

                      زد تا قرار شام امشب را فراموش نکند…

                       

                       

                       

                      پسر نیز در همین فکر بود که دوست دختر امریکایش وارد خانه

                       

                       

                      شد…

                      درآمد پدر نامرد... تاسف باره ... دل نداری نخون

                      دختر به پدر گفت:"من نمی توانم"

                       پدرش گفت:" تو غلط می کنی  نمی توانی 

                       دخترگفت اگراین بارشانس نیاوردم چی؟اگرمن رفتم کی ازسمانه  مواظبت  کند.                                                                               

                      پدرش گفت :"این دیگه به تو ربطی ندارد.این فضولی ها به تو نیامده هر کاری که بهت میگم  

                      انجام بده."

                       دختر گفت:پدر خواهش میکنم این کار را با من نکن من نمی توانم"

                      پدرش گفت: من نمی دانم یا میروی یا من سمانه را به محمود می دهم تا برود بفروشش تو که نمی خواهی سمانه را به محمود بدهم .باید مواد تهیه شود.

                      " نه پدر. نه این کار را نکن!

                      پدرش کمی فکر کرد و بعد گفت: "خوب باشد.اشکال ندارد .ولی قبول کن امشب چند سوژه خوب  را از دست دادم"                                                   

                       به نظر لیلا پدرش راضی شده بود پدرش نزدیک شد تا سمانه را بگیرد  که یک مرتبه پدر لیلا  را به وسطِ خیابان پرت کرد صدای ترمز ماشین مدل بالا در صدای جیغ لیلا گم شد. این بار لیلاشانس نیاورده بود ولی پدرش در این فکر بود چطور راننده را تیغ بزند!

                      طراحی "تی شرت" هایی که فعالیت و ضربان قلب را نمایش می دهند

                      محققان "تی شرت های" جدیدی را طراحی کرده اند که نوع فعالیت قلب انسان را نشان می دهد.
                      به گزارش پایگاه اینترنتی ایتالیایی زبان نوتیتزیه الیچه،‌نوع جدیدی از تی شرت ها با فناوری های جدیدی طراحی شده اند که نوع فعالیت قلب اشخاص را جلوی چشم انها نمایش می دهد.
                      در داخل این تی شرت ها حسگرهایی بکار رفته اند که نوع ضربان قلب و چگونگی عمل تنفس اشخاص را روی صفحه مانیتور رایانه پزشک نشان می دهد و برای پزشکان امکان فعالیت سریعتر را در زمان بروز سکته قلبی فراهم می کند .
                      این تی شرت ها در جشنواره سلامت در شهر ویارجو در ایتالیا به نمایش گذاشته شده اند و قیمت انها بین دو تا سه هزار یورو برآورد شده است .

                       

                      باز باران و این بار بی ترانه ....

                      باز باران بی ترانه ....باز باران با تمام بی کسی های شبانه

                      می خورد بر مرد تنها می چکد بر فرش خانه

                      باز می آید صدای چک چک غم

                      باز ماتم ...

                      من به پشت شیشه تنهایی افتاده

                      نمی دانم ، نمی فهمم

                      کجای قطره های بی کسی زیباست ....

                      نمی فهمم چرا مردم نمی فهمند

                      که آن کودک که زیر ضربه شلاق باران سخت می لرزد

                      کجای ذلتش زیباست ...نمی فهمم ....

                      کجای اشک یک بابا

                      که سقفی از گِل و آهن به زور چکمه باران به روی همسرو پروانه های مرده اش آرام باریده

                      کجایش بوی عشق و عاشقی دارد ....نمی دانم ...

                      نمی دانم چرا مردم نمی دانند

                      که باران عشق تنها نیست

                      صدای ممتدش در امتداد رنج این دلهاست

                      کجای مرگ ما زیباست ...نمی فهمم ....

                      یاد آرم روز باران را یاد آرم مادرم در کنج باران مرد

                      کودکی ده ساله بودم

                      می دویدم زیر باران ، از برای نان ...

                      مادرم افتاد...مادرم در کوچه های پست شهر آرام جان می داد

                      فقط من بودم و باران و گِل های خیابان بود...نمی دانم...کجــــای این لجـــــن زیباست....

                      بشنو از من کودک من

                      پیش چشم مرد فردا که باران هست زیبا از برای مردم زیبای بالا دست...و آن باران که عشق دارد فقط جاریست برای عاشقان مست...

                      و باران من و تو درد و غم دارد خدا هم خوب می داند که این عدل زمینی ، عدل کم دارد

                      شهر هرت در همین نزدیکی است...(حتما بخونید)

                      شهر هرت جایی است که رنگهای رنگین کمان مکروهند و رنگ سیاه مستحب.

                      - شهر هرت جایی است که اول ازدواج می کنند بعد همدیگررو می شناسن.

                      - شهر هرت جایی است که بهشتش زیر پای مادرانی است که حقی از زندگی و فرزند و همسر ندارند..

                      - شهر هرت جایی است که درختها علل اصلی ترافیکاند و بریده می شوند تا ماشینها راحت تر برانند.

                      - شهر هرت جایی است که کودکان زاده می شوند تا عقده های پدرها و مادرهاشان را درمان کنند..

                      - شهر هرت جایی است که شوهر ها انگشتر الماس برای زنانشان می خرند اما حوصله 5 دقیقه قدم زدن را با همسران ندارند.

                      - شهر هرت جایی است که با میلیاردها پول بعد از ماهها فقط می توان برای مردم مصیبت دیده، چند چادر برپا کرد.

                      - شهر هرت جایی است که خنده نشان از جلف بودن را دارد.

                      - شهر هرت جایی است که مردم سوار تاکسی می شن زود برسن سر کار تا کار کنن وپول تاکسیشونو در بیارن.

                      - شهر هرت جاییه که نصف مردمش زیر خط فقرن اما سریال های تلویزیونی رو توی کاخها می سازن.

                      - شهر هرت جایی است که گریه محترم و خنده محکومه.

                      - شهر هرت جایی است که وطن هرگز مفهومی نداره و باعث ننگه پس میرویم ترکیه و دوبی و اروپا و آمریکا و ........ را آباد میکنیم..

                      - شهر هرت جایی است که هرگز آنچه را بلدی نباید به دیگری بیاموزی.

                      - شهر هرت جایی است که وقتی می ری مدرسه کیفتو می گردن مبادا آینه داشته باشی.

                      - شهر هرت جایی است که دوست داشتن و دوست داشته شدن احمقانه، ابلهانه و ... است.

                      - شهر هرت جایی است که توی فرودگاه برادر و پدرتو می تونی ببوسی اما همسرتو نه ....

                      - شهر هرت جایی است که وقتی از دختر می پرسن می خوای با این آقا زندگی کنی می گه: نمی دونم هر چی بابام بگه.

                      - شهر هرت جایی است که وقتی می خوای ازدواج کنی 500 نفر رو دعوت می کنی و شام میدی تا برن و از بدی و زشتی و نفهمی و بی کلاسی تو کلی حرف بزنن..

                      - شهر هرت جایی است که هر روز توی خیابون شاهد توهین به مادرها و دخترها هستی ولی کاری ازدستت برنمیاد.

                      - شهر هرت جایی است که مردمش پولشان را توی چاه میریزن و دعا میکنن که خدا آنها را از فقر نجات بده.

                      - شهرهرت جایی است که به بعضیاز بیسوادها میگن پروفسور.

                      - شهر هرت جایی است که ساق پا پیدا و موی سر پوشیده است!!

                      - شهر هرت جایی است که در آن دلال و دزد به مهندس و دکتر فخر میفروشند.

                      - شهر هرت جایی است که مردگان مقدسند و از زنده ها محترمترند.

                      شهر هرت جایی است که ..........

                      خدایا این شهر چقدر به نظرم آشناست !!!

                      اسمت چیه ؟؟؟؟ طالع اسمتو ببین ... فال رایگان..

                      طالع بینی انسانها و شناخت خصوصیات آنها از روی حرف اول اسم آنان!!!!

                      توجه : در این روش به دلیل وجود نداشتن حروف "گ.پ.چ.ژ"باید به جای این حروف معادل فارسی آنما را قرار دهید .مثال : (ژچ گ)=ج (پ)=ب.


                      الف: خوش اخلاق و خوش رفتار و در باطن میانه رو و با همه ملاحظه کند و خونگرم میباشد و با همه کس زود صمیمی میشود ودر زندگی در جنگ و جدال و گفتگو به سر میبرد و پیراهن سیاه بر او نامبارک می باشد و محنت بسیار می کشد و هر چه را طلب کند زود بیابد و مریضی وی همیشه در باد قولنج گردن وپهلو می باشد.


                      ب : فردی خوش قیافه و زیبا وبا محبت و رفیق باز و همیشه مغرور و جیب او خالی و قدر مال دنیا را نداند.


                      ج : فردی باشد زیبا و خوش اخلاق وبا محبت و او همیشه از مریضی شکم رنج میبرد و این مریضی هر چند وقت یکبار اشکار میشود و دو وجه دارد یا سیاه چهره و قوی استخوان یا سفید پوست و بزرگ اندام و همیشه سرگردان واشفته می باشد و از کار خود حیران است.


                      د: او فردی با دیانت و پر فکر وبشاش و زیبا چهره و جنگجو است و قدر مال دنیا را نمی داند و همیشه در حال ترقی می باشد.


                      ه : او فردی است که همیشه اطرافیان را امر و نهی کند و زیبا چهره وتند خو و اتشی مزاج و طبع او گرم میباشد.


                      و: فردی است که همیشه به دیگران کمک می کند و گاهی مغرور میشود و زبان بد پشت سر او باشد و دیگران بدی او را میگویند.


                      ز: زیبا و خوش اخلاق و با محبت و خونگرم و در هر کاری مقرراتی است و در زندگی برای او سحری می کنند و در زندگی شکست بزرگی می خورد و همیشه از درد سر و زانو در عذاب میباشد و نسبت به زندگی دلسرد می گردد و حیران و سر گردان میشود.


                      ت: او فردی است خوش جهره و خوش اخلاق کم خواب و هرگاه مرتکب گناه میشود سریع توبه میکند و اگر دل کسی را برنجاند بسیار نگران و در پی ان است که دلجویی کند و همیشه احساس تنهایی عجیبی در خود دارد.


                      ث: فردی است ثابت قدم و پر اراده و در هر کاری ثابت قدم می باشد خوش اخلاق و پر عقل است و پیشانی او پهن میباشد و در زندگی هرگز محتاج نخواهد شد.


                      ح: او فردی زیبا و خوش اخلاق و حق گو و کینه ای و حرف را در دل نگه دارد و همیشه در بحث و جدل وجنگ به سر میبرد.


                      خ: فردی است زیبا چهره با چشمانی درشت با محبت و مقرراتی و هر چه سعی میکند رزقش بسیار شود موفق نمی شود و او فردی است عشقی و تنبل و کاهل در کارها و باید این کار را ترک کند تا در زندگی موفق و سر بلند شود. 

                      ادامه مطلب ...

                      خودکشی ... مرگی دردناک

                      در مسیر تاریخ به پدیده هایی برمی خوریم که از ابتدای خلقت انسان وجود داشته اند و شاید تا غروب زندگی انسان بر کره خاکی نیز وجود داشته باشند . این پدیده ها با اوج و فرود زندگی انسان ها نوسان پیدا کرده اند ولی هرگز از بین نرفته اند . یکی از این موارد خودکشی است . خودکشی چیست ؟ چرا اتفاق می افتد ؟ چه کسانی خودکشی می کنند ؟ آیا خودکشی زاده نفرت از خویشتن است یا عشق شدید به خویشتن ؟ وجود دیگران چه تاثیری در انجام یا منع خودکشی دارد ؟ و بالاخره این که هدف از خودکشی چیست ؟

                      تعریف : در سال 1737 ، دفونتن برای اولین مرتبه کلمه سویی ساید(Suicide)را در زبان فرانسوی به کار برد و بعدها در سال 1762 آکادمی علوم فرانسه این اصطلاح را پذیرفت . این کلمه از دو جز لاتین سویی sui به معنی خود و ساید cide به معنی کشتن آمده است. بنابراین خودکشی ترجمه رسا و کافی از دو جزء فوق است . براساس تعریف امیل دورکهایم ، جامعه شناس فرانسوی ، خودکشی آن دسته مرگ هایی است که به طور مستقیم یا غیر مستقیم بر اثر اقداماتی که فرد انجام می دهد و در عین حال به نتیجه آن واقف است ، روی می دهد . تحقیقات گروهی از روانپزشکان نشان می دهد که برخلاف خودکشی ، قصد خودکشی هدف های دیگری دارد و مقاصدی غیر از ویرانی و نابودی خویش دارد و به همین علت است که کیوال اصطلاح قصد خودکشی را برای اهداف دیگری به کار می برد .

                      ادامه مطلب ...

                      پروانه و ستاره (داستان کوتاه ) خیلی قشنگه ...

                      طبقه بندی: غم انگیز

                      پروانه و ستاره

                      دل پروانه جوان و حساسی به گرو ستاره ای رفت. این مطلب را با مادرش در میان گذاشت. او اندرزش داد که از ستاره چشم بپوشد و در عوض دل به چراغ روی پل دهد. مادر گفت: دور ستاره نمی توان گشت ولی پی هر چراغ می توان. و پدرش نیزگفت: این راهی که مادرت نشانت داد عاقبت دارد، در حالی که از دنبال ستاره افتادن به هیچ جانخواهی رسید. اما پروانه اندرزهای هیچ یک از والدین را به گوش نگرفت. در آغاز هر شب، که ستاره سر از میان تاریک و روشن بیرون می کشید، او به سویش پرواز می کرد و به هنگام سحر، خسته از کوشش های بیهوده، خود را به خانه می رساند.

                      روزی پدرش به او گفت:پسر، همان است که پر و بالی به آتش نسوزانده ای و به نظر می آید که هرگز هم اینکار را نخواهی کرد. تمام برادر هایت از گشتن به دور چراغ های خیابانی به شدت سوخته اند و خواهر هایت از پرواز به دور چراغ های منزل به سختی برشته شده اند. تکانی به خودت بده، برو و خودت را بسوزان! شرم دار که پروانه ای چون تو هیچ اثری بر رویش نباشد ! پروانه خانه پدر را ترک گفت، اما به دور چراغ های خیابان نگشت، مدام تلاش می کرد به ستاره اش دست یابد. البته پروانه فکر می کرد که ستاره میان شاخه های درخت نارون گرفتارشده و گمان می کرد روزی دستان ستاره را لمس خواهد کرد؛غافل از این که او با ستاره 14 سال نوری فاصله دارد.او بارها و بارها رفت و به جایی نرسید تا هنگامی که به پیری رسید در عالم خیال باور کرد که واقعا به ستاره دست یافته است. این داستان را در همه جا نقل می کرد و این مطلب لذت جاودان و عمیقی به او می داد و عمر طولانی کرد. این در حالی بود که خانواده اش سالها بود که خاکستر شده بودند.

                      شعری از دکتر علی شریعتی (فوق زیبا )

                      خدایا کفر نمی‌گویم،
                      پریشانم،
                      چه می‌خواهی‌ تو از جانم؟!
                      مرا بی ‌آنکه خود خواهم اسیر زندگی ‌کردی.

                      خداوندا!اگر روزی ‌ز عرش خود به زیر آیی
                      لباس فقر پوشی
                      غرورت را برای ‌تکه نانی
                      ‌به زیر پای‌ نامردان بیاندازی‌
                      و شب آهسته و خسته
                      تهی‌ دست و زبان بسته
                      به سوی ‌خانه باز آیی
                      زمین و آسمان را کفر می‌گویی
                      نمی‌گویی؟!

                      خداوندا!
                      اگر در روز گرما خیز تابستان
                      تنت بر سایه‌ی ‌دیوار بگشایی
                      لبت بر کاسه‌ی‌ مسی‌ قیر اندود بگذاری
                      و قدری آن طرف‌تر
                      عمارت‌های ‌مرمرین بینی‌
                      و اعصابت برای‌ سکه‌ای‌ این‌سو و آن‌سو در روان باشد
                      زمین و آسمان را کفر می‌گویی
                      نمی‌گویی؟!

                      خداوندا!
                      اگر روزی‌ بشر گردی‌
                      ز حال بندگانت با خبر گردی‌
                      پشیمان می‌شوی‌ از قصه خلقت از این بودن، از این بدعت.
                      خداوندا تو مسئولی.
                      خداوندا تو می‌دانی‌ که انسان بودن و ماندن
                      در این دنیا چه دشوار است،

                      چه رنجی ‌می‌کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است

                      رقاص کاباره ...

                      چهار تا دوست که خیلی سال بود همدیگه رو ندیده بودند توی یه مهمونی همدیگه رو می بینن و شروع می کنن در مورد زندگی هاشون برای همدیگه تعریف کنن
                      بعد از مدتی یکی از اونا بلند میشه میره دستشویی. سه تای دیگه صحبت رو می کشونن به تعریف از فرزندانشون
                      اولی: پسر من باعث افتخار و خوشحالی منه. اون توی یه کار عالی وارد شد و خیلی سریع پیشرفت کرد پسرم درس اقتصاد خوند و توی یه شرکت بزرگ استخدام شد و پله های ترقی رو سریع بالا رفت و حالا شده معاون رئیس و اونقدر پولدار شده که حتی برای تولد بهترین دوستش یه مرسدس بنز بهش هدیه داد
                      دومی: جالبه. پسر من هم مایه افتخار و سرفرازی منه. توی یه شرکت هواپیمایی مشغول به کار شد و بعد دوره خلبانی گذروند و سهامدار شرکت شد و الان اکثر سهام اون شرکت رو تصاحب کرده. پسرم اونقدر پولدار شد که برای تولد صمیمیترین دوستش یه هواپیمای خصوصی بهش هدیه داد
                      سومی: خیلی خوبه. پسر من هم باعث افتخار من شده
                      اون توی بهترین دانشگاههای جهان درس خوند و یه مهندس فوق العاده شد. الان یه شرکت ساختمانی بزرگ برای خودش تاسیس کرده و میلیونر شده. پسرم اونقدر وضعش !خوبه که برای تولد بهترین دوستش یه ویلای ???? متری بهش هدیه داد

                      هر سه تا دوست داشتند به همدیگه تبریک می گفتند که دوست چهارم برگشت سر میز و !پرسید این تبریکات به خاطر چیه؟
                      سه تای دیگه گفتند: ما در مورد پسرهامون که باعث غرور و سربلندی ما شدن صحبت !کردیم راستی تو در مورد فرزندت چی داری تعریف کنی؟
                      چهارمی گفت: دختر من رقاص کاباره شده و شبها با دوستاش توی یه کلوپ مخصوص کار !میکنه
                      !!!سه تای دیگه گفتند: اوه مایه خجالته چه افتضاحی
                      دوست چهارم گفت: نه! من ازش ناراضی نیستم. اون دختر منه و من دوستش دارم. در ضمن زندگی بدی هم نداره
                      اتفاقا همین دو هفته پیش به مناسبت تولدش از سه تا از صمیمی ترین دوست پسراش یه !!!مرسدس بنز و یه هواپیمای خصوصی و یه ویلای ???? متری هدیه گرفت
                      نتیجه اخلاقی:

                       هیچوقت به چیزی که کاملا در موردش مطمئن نیستی افتخار نکن

                      راهبه و کشیش ...

                      یه روز یه کشیش به یه راهبه پیشنهاد می کنه که با ماشین برسوندش به مقصدش

                      راهبه سوار میشه و راه میفتن

                      چند دقیقه بعد راهبه پاهاش رو روی هم میندازه و کشیش زیر چشمی یه نگاهی به پای راهبه میندازه
                      !راهبه میگه: پدر روحانی ، روایت مقدس ??? رو به خاطر بیار
                      کشیش قرمز میشه و به جاده خیره میشه
                      چند دقیقه بعد بازم شیطون وارد عمل میشه و کشیش موقع عوض کردن دنده ، بازوش رو …!با پای راهبه تماس میده
                      !!!راهبه باز میگه: پدر روحانی! روایت مقدس ??? رو به خاطر بیار
                      کشیش زیر لب یه فحش میده و بیخیال میشه و راهبه رو به مقصدش می رسونه
                      بعد از اینکه کشیش به کلیسا بر می گرده سریع میدوه و از توی کتاب روایت مقدس ??? رو پیدا می کنه و می بینه که نوشته: به پیش برو و عمل خود را پیگیری کن… کار خود را ادامه بده و بدان که به جلال و شادمانی که می خواهی میرسی


                      نتیجه اخلاقی:

                      اگه توی شغلت از اطلاعات شغلی خودت کاملا آگاه نباشی، فرصتهای بزرگی رو از دست میدی

                      هیچگاه زود قضاوت نکن ...

                      مرد مسنی به همراه پسر ٢۵ ساله‌اش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلی‌های خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد.

                      به محض شروع حرکت قطار پسر ٢۵ ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس می‌کرد فریاد زد: پدر نگاه کن درخت‌ها حرکت می‌کنن. مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد.

                      کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرف‌های پدر و پسر را می‌شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک کودک ۵ ساله رفتار می‌کرد، متعجب شده بودند.

                      ناگهان جوان دوباره با هیجان فریاد زد: پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت می‌کنند.

                      زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می‌کردند.

                      باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید.

                      او با لذت آن را لمس کرد و چشم‌هایش را بست و دوباره فریاد زد: پدر نگاه کن باران می‌بارد،‌ آب روی من چکید.

                      زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: ‌چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمی‌کنید؟

                      مرد مسن گفت: ما همین الان از بیمارستان بر می‌گردیم. امروز پسر من برای اولین بار در زندگی می‌تواند ببیند

                      اجازه بده رئیست صحبت کنه...

                      یه روز مسوول فروش ، منشی دفتر ، و مدیر شرکت برای ناهار به سمت سلف قدم می زدند

                      یهو یه چراغ جادو روی زمین پیدا می کنن و روی اون رو مالش میدن و جن چراغ ظاهر میشه

                      جن میگه: من برای هر کدوم از شما یک آرزو برآورده می کنم

                      !منشی می پره جلو و میگه: اول من ، اول من

                      من می خوام که توی باهاماس باشم ، سوار یه قایق بادبانی شیک باشم و هیچ نگرانی و

                      !غمی از دنیا نداشته باشم

                      پوووف! منشی ناپدید میشه

                      ! بعد مسوول فروش می پره جلو و میگه: حالا من ، حالا من

                      من می خوام توی هاوایی کنار ساحل لم بدم ، یه ماساژور شخصی و یه منبع بی انتهای نوشیدنی ! داشته باشم و تمام عمرم حال کنم

                      پوووف! مسوول فروش هم ناپدید میشه

                      بعد جن به مدیر میگه: حالا نوبت توئه

                      !!!مدیر میگه: من می خوام که اون دو تا هر دوشون بعد از ناهار توی شرکت باشن

                      !نتیجه اخلاقی: همیشه اجازه بده که رئیست اول صحبت کنه

                        داستان قصاب و سگ باهوش

                        قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد حرکتی کرد که دورش کند اما کاغذی را در دهان سگ دید. کاغذ را گرفت. روی کاغذ نوشته بود" لطفا 12 سوسیس و یه ران گوشت بدین" . 24 دلار همراه کاغذ بود. قصاب که تعجب کرده بود سوسیس و گوشت را در کیسه ای گذاشت و در دهان سگ گذاشت .سگ هم کیسه راگرفت و رفت . قصاب که کنجکاو شده بود و از طرفی وقت بستن مغازه بود تعطیل کرد و بدنبال سگ راه افتاد . سگ در خیابان حرکت کرد تا به محل خط کشی رسید . با حوصله ایستاد تا چراغ سبز شد و بعد از خیابان رد شد.قصاب به دنبالش راه افتاد. سگ رفت تا به ایستگاه اتوبوس رسید نگاهی به تابلو حرکت اتوبوس ها کرد و ایستاد .قصاب متحیر از حرکت سگ منتظر ماند . اتوبوس امد, سگ جلوی اتوبوس امد و شماره انرا نگاه کرد و به ایستگاه برگشت .صبر کرد تا اتوبوس بعدی امد دوباره شماره انرا چک کرد اتوبوس درست بود سوار شد.قصاب هم در حالی که دهانش از حیرت باز بود سوار شد. اتوبوس در حال حرکت به سمت حومه شهر بود وسگ منظره بیرون را تماشا می کرد .پس از چند خیابان سگ روی پنجه باند شد و زنگ اتوبوس را زد .اتوبوس ایستاد و سگ با کیسه پیاده شد..قصاب هم به دنبالش. سگ در خیابان حرکت کرد تا به خانه ای رسید .گوشت را روی پله گذاشت و کمی عقب رفت و خودش را به در کوبید .اینکار را بازم تکرار کرد اما کسی در را باز نکرد. سگ به طرف محوطه باغ رفت و روی دیواری باریک پرید و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند بار به پنجره زد و بعد به پایین پرید و به پشت در برگشت. مردی در را باز کرد و شروع به فحش دادن و تنبیه سگ و کرد.قصاب با عجله به مرد نزدیک شد و داد زد :چه کار می کنی دیوانه؟ این سگ یه نابغه است .این باهوش ترین سگی هست که من تا بحال دیدم. مرد نگاهی به قصاب کرد و گقت: تو به این میگی باهوش؟ این دومین بار تو این هفته است که این احمق کلیدش را فراموش می کنه.


                        اول اینکه مردم هرگز از چیزهایی که دارند راضی نخواهند بود. و دوم اینکه چیزی که شما انرا بی ارزش می دانید بطور قطع برای کسانی دیگر ارزشمند و غنیمت است

                          قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد حرکتی کرد که دورش کند اما کاغذی را در دهان سگ دید. کاغذ را گرفت. روی کاغذ نوشته بود" لطفا 12 سوسیس و یه ران گوشت بدین" . 24 دلار همراه کاغذ بود. قصاب که تعجب کرده بود سوسیس و گوشت را در کیسه ای گذاشت و در دهان سگ گذاشت .سگ هم کیسه راگرفت و رفت . قصاب که کنجکاو شده بود و از طرفی وقت بستن مغازه بود تعطیل کرد و بدنبال سگ راه افتاد . سگ در خیابان حرکت کرد تا به محل خط کشی رسید . با حوصله ایستاد تا چراغ سبز شد و بعد از خیابان رد شد.قصاب به دنبالش راه افتاد. سگ رفت تا به ایستگاه اتوبوس رسید نگاهی به تابلو حرکت اتوبوس ها کرد و ایستاد .قصاب متحیر از حرکت سگ منتظر ماند . اتوبوس امد, سگ جلوی اتوبوس امد و شماره انرا نگاه کرد و به ایستگاه برگشت .صبر کرد تا اتوبوس بعدی امد دوباره شماره انرا چک کرد اتوبوس درست بود سوار شد.قصاب هم در حالی که دهانش از حیرت باز بود سوار شد. اتوبوس در حال حرکت به سمت حومه شهر بود وسگ منظره بیرون را تماشا می کرد .پس از چند خیابان سگ روی پنجه باند شد و زنگ اتوبوس را زد .اتوبوس ایستاد و سگ با کیسه پیاده شد..قصاب هم به دنبالش. سگ در خیابان حرکت کرد تا به خانه ای رسید .گوشت را روی پله گذاشت و کمی عقب رفت و خودش را به در کوبید .اینکار را بازم تکرار کرد اما کسی در را باز نکرد. سگ به طرف محوطه باغ رفت و روی دیواری باریک پرید و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند بار به پنجره زد و بعد به پایین پرید و به پشت در برگشت. مردی در را باز کرد و شروع به فحش دادن و تنبیه سگ و کرد.قصاب با عجله به مرد نزدیک شد و داد زد :چه کار می کنی دیوانه؟ این سگ یه نابغه است .این باهوش ترین سگی هست که من تا بحال دیدم. مرد نگاهی به قصاب کرد و گقت: تو به این میگی باهوش؟ این دومین بار تو این هفته است که این احمق کلیدش را فراموش می کنه.


                          اول اینکه مردم هرگز از چیزهایی که دارند راضی نخواهند بود. و دوم اینکه چیزی که شما انرا بی ارزش می دانید بطور قطع برای کسانی دیگر ارزشمند و غنیمت است

                            عشقبازی به همین آسانی است ...

                            عشقبازی به همین آسانی است/

                            که گلی با چشمی/

                            بلبلی با گوشی/

                            رنگ زیبای خزان با روحی/

                            نیش زنبور عسل با نوشی/

                            کارهموارۀ باران با دشت/

                            برف با قلۀ کوه/

                            رود با ریشۀ بید/

                            باد با شاخه و برگ/

                            ابر عابر با ماه/

                            چشمه‌ای با آهو/

                            برکه‌ای با مهتاب/

                            و نسیمی با زلف/

                            دو کبوتر با هم/

                            و شب و روز و طبیعت با ما!/

                            عشقبازی به همین آسانی است…/

                            شاعری با کلماتی شیرین/

                            دستِ آرام و نوازش‌بخش بر روی سری/

                            پرسشی از اشکی/

                            و چراغ شب یلدای کسی با شمعی/

                            و دل‌آرام و تسلا و مسیحای کسی یا جمعی/

                            عشقبازی به همین آسانی است/

                              وصیت نامه عجیب و جالب مرحوم حسین پناهی


                               

                              قبر مرا نیم متر کمتر عمیق کنید تا پنجاه سانت به خدا نزدیکتر باشم.
                              بعد از مرگم، انگشتهای مرا به رایگان در اختیار اداره انگشتنگاری قرار دهید.
                              به پزشک قانونی بگویید روح مرا کالبدشکافی کند، من به آن مشکوکم!
                              ورثه حق دارند با طلبکاران من کتک کاری کنند.
                              عبور هرگونه کابل برق، تلفن، لوله آب یا گاز از داخل گور اینجانب کیدا ممنوع است.
                              بر قبر من
                              پنجره بگذارید تا هنگام دلتنگی، گورستان را تماشا کنم.
                              کارت شناسایی مرا لای کفنم بگذارید، شاید آنجا هم نیاز باشد!
                              مواظب باشید به تابوت من آگهی تبلیغاتی نچسبانند.
                              روی تابوت و کفن من بنویسید: این عاقبت کسی است که زگهواره تا گور دانش بجست.
                              دوست ندارم مردم قبرم را لگدمال کنند. در چمنزار خاکم کنید!
                              کسانی که زیر تابوت مرا میگیرند، باید هم قد باشند.
                              شماره تلفن گورستان و شماره قبر مرا به طلبکاران ندهید.
                              گواهینامه رانندگیم را به یک آدم مستحق بدهید، ثواب دارد.
                              در مجلس ختم من گاز اشکآور پخش کنید تا همه به گریه بیفتند.
                              از اینکه نمیتوانم در مجلس ختم خودم حضوریابم قبلا پوزش می طلبم


                              روحش شاد و یادش گرامی ...

                              ---------------فقر-----------------

                              فقر

                              میخواهم  بگویم ......

                              فقر  همه جا سر میکشد .......فقر ، گرسنگی نیست .....

                              فقر ، عریانی  هم  نیست ......

                              فقر ،  گاهی زیر شمش های طلا خود را پنهان میکند .........

                              فقر ، چیزی را  " نداشتن " است ، ولی  ، آن چیز پول نیست ..... طلا و غذا نیست  .......

                              فقر ، ذهن ها را مبتلا میکند .....

                              فقر ، بشکه های نفت را در عربستان ، تا  ته  سر میکشد .....

                              فقر  ،  همان گرد و خاکی است که بر کتابهای فروش نرفتهء یک کتابفروشی می نشیند ......

                              فقر ،  تیغه های برنده ماشین بازیافت است ،‌ که روزنامه های برگشتی را خرد میکند ......

                              فقر ، کتیبهء سه هزار ساله ای است که روی آن یادگاری نوشته اند .....

                              فقر ، پوست موزی است که از پنجره یک اتومبیل به خیابان انداخته میشود .....

                              فقر ،  همه جا سر میکشد ........

                                                  فقر ، شب را " بی غذا  " سر کردن نیست ..

                                                فقر ، روز را  " بی اندیشه"   سر کردن است ...

                              عروسی دختری که میدانست 5 روز دیگر خواهد مرد (عکس)

                              طبقه بندی: غم انگیز



                              Katie ***kpatrick دختر 21 ساله ای که با سرطان دست و پنجه نرم میکرد. برای بهترین روز زندگیش سرطان را جواب کرد.



                              با وجود درد و توقف عملکرد ارگانهای بدن کتی به همراه دریافت مقادیر زیادی مورفین برای کاهش درد، کتی تمام جزئیات عروسی را انجام میدهد. لباس کتی چند بار تغییر سایز داده چون وی در این مدت بر اثر بیماری به شدت کاهش وزن داشته است.


                              یکی از وسایل غیر معمول عروس در این عروسی، مخزن اکسیژنی بود که کتی مجبور بود در تمام مدت آنرا با خود حمل کند. طرف دیگر عکس والدین نیک نامزد 23 ساله کتی هستند که پسرشان را در ازدواج با معشوقه دوران دبیرستانش همراهی میکنند.



                              طرف دیگر عکس والدین نیک نامزد 23 ساله کتی هستند که پسرشان را در ازدواج با معشوقه دوران دبیرستانش همراهی میکنند.



                              کتی در روی صندلی چرخ دار و کپسول اکسیژن به ترانه دوستانش گوش میدهد.


                              کتی (Katie) با نامزد 23 ساله خود (Nick) در حالی ازدواج کرد که خود و دوستانش میدانستند زمان زیادی زنده نخواهد ماند اما همه تلاش کردند تا در روزهای پایانی عمر کتی خاطره ای خوش برای وی به جا بگذارند. این تصویر ساعاتی قبل از عروسی و در حالی که نیک منتظر اتمام مداوای روزانه کتی است در 11 ژانویه 2005 گرفته شده است.


                              کتی 5 روز بعد از ازدواج فوت کرد. مشاهده این دختر رنجور به همراه لبخندی که در صورت دارد ما را به فکر میبرد. مهم نیست این لبخند چقدر به طول می انجامد .... مهم اینست که سخت نگیریم

                                حتی به چشمان خودتان هم اعتماد نکنید (جالبه ببینید)


                                به پاهای این دو نفر توجه کنید  متوجه خطای دید می شوید

                                ادامه عکسها و تصاویر خطای دید همراه با توضیح در لینک زیر

                                تصاویر زیر بر اثر خطای چشمی دگرگون شده و بصورتی شگفت انگیز بنظر میرسند .
                                مربعهای قرمز بالا و پایین X یکرنگ هستند!

                                http://www.radsms.com/wp-content/gallery/khataye-did/01.jpg?171301499

                                دایره های میانی هر دو یک اندازه هستند

                                http://www.radsms.com/wp-content/gallery/khataye-did/02.jpg?1562441498

                                خطوط زیر کاملا موازی همدیگر هستند

                                http://www.radsms.com/wp-content/gallery/khataye-did/03.jpg?613402937

                                تصویر زیر یک جسم است یا ۲ جسم؟

                                http://www.radsms.com/wp-content/gallery/khataye-did/04.jpg?965937170

                                در محل تقاطع مربعهای زیر تنها دایره های سفید وجود دارند !

                                http://www.radsms.com/wp-content/gallery/khataye-did/05.jpg?2114485950

                                جریان آب در ۳ رود زیر تنها توسط پس تصویرهای چشمان شما پدید آمده !

                                http://www.radsms.com/wp-content/gallery/khataye-did/06.jpg?687385706

                                نقطه وسط خیره شوید و سرتان را جلو و عقب ببرید چرخها به حرکت در میایند !!!

                                http://www.radsms.com/wp-content/gallery/khataye-did/07.jpg?981610948

                                یک تصویر بسیار حیرت آور …

                                مربع های تاب برداشته ! امـا هیـچ خط منــحنی در تصویر زیر وجود ندارد! میتوانید با خط کش امتحان کنید !

                                http://www.radsms.com/wp-content/gallery/khataye-did/08.jpg?615295792

                                چرخ دنده های دوار! چـشمـانـتان را به روی تصویر حرکت داده تا چرخ دنده ها به حرکت درآیند !!!

                                http://www.radsms.com/wp-content/gallery/khataye-did/09.jpg?1497645370

                                تصویر زیر یک مکعب است و یا گوشه یک دیوار !

                                http://www.radsms.com/wp-content/gallery/khataye-did/10.jpg?1982555757

                                در تصویر زیر تنها دایره وجود دارد اما شما آنها را پیوسته و مارپیچ میبینید

                                http://www.radsms.com/wp-content/gallery/khataye-did/11.jpg?509917914

                                به دایـره میانی خیره گردید پس از چندین ثانیه خواهید دید که بتدریج سایه های اطراف ناپدید میگردند !!!

                                http://www.radsms.com/wp-content/gallery/khataye-did/12.jpg?1176532017

                                شگفت انگیز ترین تصویر موجود !

                                به وسط این دایـره به مدت ۲ دقیقه خیره گردید بتدریج خواهید دید که هاله ای آبی رنگ

                                پیرامون دایره شروع به درخشیدن میکنـد!!

                                الـبته بتدریـج چشمانتان را از صفحه مونیتور فاصله دهید تا هاله بزرگتر گردد .

                                http://www.radsms.com/wp-content/gallery/khataye-did/13.jpg?2135068827

                                پنجره زیر به سمت چپ است یا راست؟ !

                                http://www.radsms.com/wp-content/gallery/khataye-did/14.jpg?375305923

                                بنای زیر دارای چند ستون هستند !

                                http://www.radsms.com/wp-content/gallery/khataye-did/15.jpg?2085227112

                                تصویر زیر یک پل طویل است و یا چندین کشتی؟ !

                                http://www.radsms.com/wp-content/gallery/khataye-did/16.jpg?1294294296

                                اسکیمو و یا صورت اسکیمو؟ !

                                http://www.radsms.com/wp-content/gallery/khataye-did/17.jpg?1124245525

                                خطوط قرمز زنگ کاملا موازی هستند !

                                http://www.radsms.com/wp-content/gallery/khataye-did/18.jpg?265165604

                                دایره زیر تنها بواسطه خطوط اطرافش خمیده بنظر میرسد !

                                http://www.radsms.com/wp-content/gallery/khataye-did/19.jpg?700352079

                                  اشعاری فوق عاشقانه ... (بخوانید و لذت ببرید)

                                  چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت 

                                  گفته می شود که حمید مصدق عاشق فروغ فرخزاد بوده است که به هم نرسیده بودندو یکی از اشعار آنها در وصف هم به قرار زیر است 

                                  شعر زیبای حمید مصدق

                                  تو به من خندیدی و نمی دانستی

                                  من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم

                                  باغبان از پی من تند دوید

                                  سیب را دست تو دید

                                  غضب آلود به من کرد نگاه 

                                  سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک 

                                  و تو رفتی و هنوز، 

                                  سالهاست که در گوش من آرام آرام 

                                  خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم 

                                  و من اندیشه کنان غرق در این پندارم 

                                  که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت 
                                   

                                  جواب زیبای فروغ فرخ زاد 
                                  من به تو خندیدم 

                                  چون که می دانستم 

                                  تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی 

                                  پدرم از پی تو تند دوید 

                                  و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه 

                                  پدر پیر من است 

                                  من به تو خندیدم 

                                  تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم 

                                  بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و 

                                  سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک 

                                  دل من گفت: برو 

                                  چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را ... 

                                  و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام 

                                  حیرت و بغض تو تکرار کنان 

                                  می دهد آزارم 

                                  و من اندیشه کنان غرق در این پندارم 

                                  که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت

                                    چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت 

                                    گفته می شود که حمید مصدق عاشق فروغ فرخزاد بوده است که به هم نرسیده بودندو یکی از اشعار آنها در وصف هم به قرار زیر است 

                                    شعر زیبای حمید مصدق

                                    تو به من خندیدی و نمی دانستی

                                    من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم

                                    باغبان از پی من تند دوید

                                    سیب را دست تو دید

                                    غضب آلود به من کرد نگاه 

                                    سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک 

                                    و تو رفتی و هنوز، 

                                    سالهاست که در گوش من آرام آرام 

                                    خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم 

                                    و من اندیشه کنان غرق در این پندارم 

                                    که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت 
                                     

                                    جواب زیبای فروغ فرخ زاد 
                                    من به تو خندیدم 

                                    چون که می دانستم 

                                    تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی 

                                    پدرم از پی تو تند دوید 

                                    و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه 

                                    پدر پیر من است 

                                    من به تو خندیدم 

                                    تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم 

                                    بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و 

                                    سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک 

                                    دل من گفت: برو 

                                    چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را ... 

                                    و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام 

                                    حیرت و بغض تو تکرار کنان 

                                    می دهد آزارم 

                                    و من اندیشه کنان غرق در این پندارم 

                                    که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت

                                      بز خود را بکشیم ...

                                      روزگاری مرید ومرشدی خردمند در سفر بودند. در یکی از سفر هایشان در بیابانی گم شدند وتا آمدند راهی پیدا کنند شب فرا رسید. نا گهان از دور نوری دیدند وبا شتاب سمت آن رفتند. دیدند زنی در چادر محقری با چند فرزند خود زندگی می کند.آن ها آن شب را مهمان او شدند. واو نیز از شیر تنها بزی که داشت به آن ها داد تا گرسنگی راه بدر کنند.

                                      روز بعد مرید و مرشد از زن تشکر کردند و به راه خود ادامه دادند. در مسیر، مرید همواره در فکرآن زن بود و این که چگونه فقط با یک بز زندگی می گذرانند و ای کاش قادر بودند به آن زن کمک می کردند،تا این که به مرشد خود قضیه را گفت.مرشد فرزانه پس از اندکی تامل پاسخ داد:"اگر واقعا می خواهی به آن ها کمک کنی برگرد و بزشان را بکش

                                      !". مرید ابتدا بسیار متعجب شد ولی از آن جا که به مرشد خود ایمان داشت چیزی نگفت وبرگشت و شبانه بز را در تاریکی کشت واز آن جا دور شد.... سال های سال گذشت و مرید همواره در این فکر بود که بر سر آن زن و بجه هایش چه آمد. روزی از روزها مرید ومرشد قصه ما وارد شهری زیبا شدند که از نظر تجاری نگین آن منطقه بود.سراغ تاجر بزرگ شهر را گرفتند و مردم آن ها را به قصری در داخل شهر راهنمایی کردند.صاحب قصر زنی بود با لباس های بسیار مجلل و خدم و حشم فراوان که طبق عادتش به گرمی از مسافرین استقبال و پذیرایی کرد، و دستور داد به آن ها لباس جدید داده و اسباب راحتی و استراحت فراهم کنند. پس از استرا حت آن ها نزد زن رفتند تا از رازهای موفقیت وی جویا شوند. زن نیز چون آن ها را مرید و مرشدی فرزانه یافت، پذیرفت و شرح حال خود این گونه بیان نمود: سال های بسیار پیش من شوهرم را از دست دادم و با چند فرزندم و تنها بزی که داشتیم زندگی سپری می کردیم. یک روز صبح دیدیم که بزمان مرده و دیگر هیچ نداریم. ابتدا بسیار اندوهگین شدیم ولی پس از مدتی مجبور شدیم برای گذران زندگی با فرزندانم هر کدام به کاری روی آوریم.ابتدا بسیار سخت بود ولی کم کم هر کدام از فرزندانم موفقیت هایی در کارشان کسب کردند.فرزند بزرگ ترم زمین زراعی مستعدی در آن نزدیکی یافت. فرزند دیگرم معدنی از فلزات گرانبها پیدا کرد ودیگری با قبایل اطراف شروع به داد و ستد نمود. پس از مدتی با آن ثروت شهری را بنا نهادیم و حال در کنار هم زندگی می کنیم. مرید که پی به راز مسئله برده بود از خوشحالی اشک در چشمانش حلقه زده بود.... نتیجه: هر یک از ما بزی داریم که اکتفا به آن مانع رشدمان است،و باید برای رسیدن به موفقیت و موقعیت بهتر آن را فدا کنیم

                                      راز آرامش دخترک... (داستان کوتاه)

                                      کشیش سوار هواپیما شد. کنفرانسی تازه به پایان رسیده بود و او میرفت تا در کنفرانس دیگری شرکت کند؛ میرفت تا خلق خدا را هدایت کند و به سوی خدا بخواند و به رحمت الهی امیدوار سازد. در جای خویش قرار گرفت. اندکی گذشت، ابری آسمان را پوشانده بود، امّا زیاد جدّی به نظر نمیرسید. مسافران شادمان بودند که سفرشان به زودی شروع خواهد شد.

                                      هواپیما از زمین برخاست. اندکی بعد، کمربندها را مسافران گشودند تا کمی بیاسایند. پاسی گذشت. همه به گفتگو مشغول؛ کشیش در دریای اندیشه غوطه‌ور که در جمع بعد چهها باید گفت و چگونه بر مردم تأثیر باید گذاشت. ناگاه، چراغ بالای سرش روشن شد: "کمربندها را ببندید!" همه با اکراه کمربندها را بستند؛ امّا زیاد موضوع را جدّی نگرفتند. اندکی بعد، صدای ظریفی از بلندگو به گوش رسید، "از نوشابه دادن فعلاً معذوریم؛ طوفان در پیش است

                                      ."

                                      موجی از نگرانی به دلها راه یافت، امّا همانجا جا خوش کرد و در چهره‌ها اثری ظاهر نشد، گویی همه می‌کوشیدند خود را آرام نشان دهند. باز هم کمی گذشت و صدای ظریف دیگربار بلند شد، "با پوزش فعلاً غذا داده نمی‌شود؛ طوفان در راه است و شدّت دارد." نگرانی، چون دریایی که بادی سهمگین به آن یورش برده باشد، از درون دلها به چهره‌ها راه یافت و آثارش اندک اندک نمایان شد

                                      .طوفان شروع شد؛ صاعقه درخشید، نعرهء رعد برخاست و صدای موتورهای هواپیما را در غرّش خود محو و نابود ساخت؛ کشیش نیک نگریست؛ بعضی دستها به دعا برداشته شد؛ امّا سکوتی مرگبار بر تمام هواپیما سایه افکنده بود؛ طولی نکشید که هواپیما همانند چوبپنبه بر روی دریایی خروشان بالا رفت و دیگربار فرود افتاد، گویی هم‌اکنون به زمین برخورد میکند و از هم متلاشی میگردد. کشیش نیز نگران شد؛ اضطراب به جانش چنگ انداخت؛ از آن همه که برای گفتن به مردم در ذهن اندوخته بود، هیچ باقی نماند؛ گویی حبابی بود که به نوک خارک ترکیده بود؛ پنداری خود کشیش هم به آنچه که می‌خواست بگوید ایمانی نداشت. سعی کرد اضطراب را از خود برهاند؛ امّا سودی نداشت. همه آشفته بودند و نگران رسیدن به مقصد و از خویش پرسان که آیا از این سفر جان به سلامت به در خواهند برد.نگاهی به دیگران انداخت؛ نبود کسی که نگران نباشد و به گونهای دست به دامن خدا نشده باشد. ناگاه نگاهش به دخترکی افتاد خردسال؛ آرام و بیصدا نشسته بود و کتابش را می‌خواند؛ یک پایش را جمع کرده، زیر خود قرار داده بود. ابداً اضطراب در دنیای او راه نداشت؛ آرام و آسوده‌خاطر نشسته بود. گاهی چشمانش را میبست، و سپس میگشود و دیگربار به خواندن ادامه میداد. پاهایش را دراز کرد، اندکی خود را کش و قوس داد، گویی میخواهد خستگی سفر را از تن براند؛ دیگربار به خواندن کتاب پرداخت؛ آرامشی زیبا چهره‌اش را در خود فرو برده بود.هواپیما زیر ضربات طوفان مبارزه میکرد، گویی طوفان مشتهای گره کردهء خود را به بدنهء هواپیما میکوفت، یا میخواست مسافران را که مشتاق زمین سفت و محکمی در زیر پای بودند، بترساند. هواپیما را چون توپی به بالا پرتاب میکرد و دیگربار فرود میآورد. امّا این همه در آن دخترک خردسال هیچ تأثیری نداشت، گویی در گهواره نشسته و آرام تکان میخورد و در آن آرامش بیمانند به خواندن کتابش ادامه میداد.کشیش ابداً نمیتوانست باور کند؛ در جایی که هیچیک از بزرگسالان از امواج ترس در امان نبود، او چگونه میتوانست چنین ساکن و خاموش بماند و آرامش خویش حفظ کند. بالاخره هواپیما از چنگ طوفان رها شد، به مقصد رسید، فرود آمد. مسافران، گویی با فرار از هواپیما از طوفان میگریزند، شتابان هواپیما را ترک کردند، امّا کشیش همچنان بر جای خویش نشست. او میخواست راز این آرامش را بداند. همه رفتند؛ او ماند و دخترک. کشیش به او نزدیک شد و از طوفان سخن گفت و هواپیما که چون توپی روی امواج حرکت می‌کرد. سپس از آرامش او پرسید و سببش؛ سؤال کرد که چرا هراس را در دلش راهی نبود آنگاه که همه هراسان بودند.دخترک به سادگی جواب داد، "چون پدرم خلبان بود؛ او داشت مرا به خانه میبرد؛ اطمینان داشتم که هیچ نخواهد شد و او مرا در میان این طوفان به سلامت به مقصد خواهد رساند؛ ما عازم خانه بودیم؛ پدرم مراقب بود؛ او خلبان ماهری است." گویی آب سردی بود بر بدن کشیش؛ سخن از اطمینان گفتن و خود به آن ایمان داشتن؛ این است راز آرامش و فراغت از اضطراب!-----------------------------------------

                                      بسا از اوقات انواع طوفانها ما را احاطه میکند و به مبارزه میطلبد. طوفانهای ذهنی، مالی، خانگی، و بسیاری انواع دیگر که آسمان زندگی ما را تیره و تار میسازد و هواپیمای حیات ما را دستخوش حرکات غیر ارادی میسازد، آنچنان که هیچ ارادهای از خود نداریم و نمیتوانیم کوچکترین تغییری در جهت حرکت طوفانها بدهیم. همه اینگونه اوقات را تجربه کردهایم؛ بیایید صادق باشیم و صادقانه اعتراف کنیم که در این مواقع روی زمین سفت و محکم بودن به مراتب آسانتر از آن است که روی هوا، در پهنهء آسمان تیره و تار، به این سوی و آن سوی پرتاب شویم.امّا، به خاطر داشته باشیم، که پدر ما که در آسمان است، خلبانی هواپیما را به عهده دارد و با دست‌های آزموده و ماهر خویش آن را در پهنهء بیکران زندگی هدایت میکند. او ما را به منزل خواهد رساند؛ او مقصد ما را نیک میداند و هواپیمای زندگی ما را از طوفانها خواهد رهانید و به سرمنزل مقصود خواهد رساند. نگران نباشید.

                                      داستان ابر نیمه ماه ...آموزنده

                                      پسری جوان که یکی از مریدان شیفته شیوانا بود، چندین سال نزد استاد درس معرفت و عشق می آموخت. شیوانا نام او را “ابر نیمه تمام” گذاشته بود و به احترام استاد بقیه شاگردان نیز او را به همین اسم صدا می زدند. روزی پسر نزد شیوانا آمد و گفت دلباخته دختر آشپز مدرسه شده است و نمی داند چگونه عشقش را ابراز کند!؟ شیوانا از “ابر نیمه تمام” پرسید:” چطور فهمیدی که عاشق شده ای؟!”
                                      پسر گفت:” هرجا می روم به یاد او هستم. وقتی می بینمش نفسم می گیرد و ضربان قلبم تند می شود. در مجموع احساس خوبی نسبت به او دارم و بر این باورم که می توانم بقیه عمرم را در کنار او زندگی کنم!”
                                      شیوانا گفت:” اما پدر او آشپز مدرسه است و دخترک نیز مجبور است به پدرش در کار آشپزی کمک کند. آیا تصور می کنی می توانی با کسی ازدواج کنی که
                                      برای بقیـه همکلاسی هایت غذا می پزد و ظرف های غذای آنها را تمیز می کند.”

                                      “ابرنیمه تمام” کمی در خود فرو رفت و بعد گفت:” به این موضوع فکر نکرده بودم. خوب این نقطه ضعف مهمی است که باید در نظر می گرفتم.”
                                      شیوانا تبسمی کرد و گفت:” پس بدان که عشق و احساس تو به این دختر هوسی زودگذر و التهابی گذرا بیش نیست و بی جهت خودت و او را بی حیثیت مکن!”
                                      دو هفته بعد “ابر نیمه تمام” نزد شیوانا آمد و گفت که نمی تواند فکر دختر آشپز را از سر بیرون کند. هر جا می رود او را می بیند و به هر چه فکر می کند اول و آخر فکرش به
                                      او ختم می شود.” شیوانا تبسمی کرد و گفت:” اما دخترک نصف صورتش زخم دارد و دستانش به خاطر کار، ضخیم و کلفت شده است. به راستی بد نیست که همسر تو فردی چنین زشت و خشن باشد. آیا به زیبایی نه چندان زیاد او فکر کرده ای! شاید علت این که تا الان تردید کرده ای و قدم پیش نگذاشته ای همین کم بودن زیبایی او باشد؟!” پسر کمی در خود فرو رفت و گفت:” حق با شماست استاد! این دخترک کمی هم پیر است و چند سال دیگر  شکسته می شود. آن وقت من باید با یک مادربزرگ تا آخر عمر سر کنم!”
                                      شیوانا تبسمی کرد و گفت:” پس بدان که
                                      عشق و احساس تو به این دختر هوسی زودگذر است و التهابی گذرا بیش نیست پس بی جهت خودت و او را بی حیثیت مکن!”
                                      پسرک راهش را کشید و رفت. یکی از شاگردان خطاب به شیوانا گفت که
                                      چرا بین عشق دو جوان شک و تردید می اندازید و مانع از جفت شدن آنها می شوید. شیوانا تبسمی کرد و پاسخ داد:” هوس لازمه جفت شدن دو نفر نیست. عشق لازم است و “ابر نیمه تمام” هنوز چیزهای دیگر را بیشتر از دختر آشپز دوست دارد.”
                                      یک ماه بعد خبر رسید که “ابر نیمه تمام” بی اعتنا به شیوانا و اندرزهای او درس و مشق را رها کرده است و نزد دختر آشپز رفته و او را به همسری خود انتخاب کرده است و
                                      چون شغلی نداشته است در کنار پدر همسر خود به عنوان کمک آشپز استخدام شده است.
                                      یکی از شاگردان نزد شیوانا آمد و در مقابل جمع به بدگویی “ابر نیمه تمام” پرداخت و گفت: ” این پسر حرمت استاد و مدرسه را زیر پا گذاشته است و به جای آموختن عشق و معرفت در حضور شما به سراغ آشپزی رفته است. جا دارد او را به خاطر این بی حرمتی به مرام عشق و معرفت از مدرسه بیرون کنید؟!”
                                      شیوانا تبسمی کرد و گفت:”دیگر کسی حق ندارد به کمک آشپز جدید مدرسه “ابر نیمه تمام” بگوید. از این پس نام او “تمام آسمان” است. اگر من از این به بعد در مدرسه نبودم سوالات خود
                                      در مورد عشق و معرفت را از “تمام آسمان” بپرسید. همه این درس و معرفت برای این است که به مرحله و درک “تمام آسمان ” برسید. او اکنون معنای عملی و واقعی عشق را در رفتار و کردار خود نشان داده است.

                                      ماشین گران قیمت و پاره آجر ... داستان کوتاه

                                       

                                      روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت .
                                      ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان ، یک پسر بچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد . پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد .
                                      مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد
                                      و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است . به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند ….

                                      پسرک گریان ، با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو ، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند .
                                      پسرک گفت :
                                      ” اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند . هر
                                      چه منتظر ایستادم و از رانندگان کمک خواستم ، کسی توجه نکرد . برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم . ”
                                      ” برای اینکه شما را متوقف کتم ، ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم ”

                                      مرد متاثر شد و به فکر فرو رفت … برادر پسرک را روی صندلی اش نشاند ، سوار ماشینش شد و به راه افتاد ….
                                      در زندگی چنان
                                      با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما ، پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند !خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند ….
                                      اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم، او مجبور می شود پاره آجری به سمت ما پرتاب کند

                                      داستان گم شدن کودک ... کوتاه

                                      روزی رییس یک شرکت بزرگ به دلیل یک مشکل اساسی در رابطه با یکی از کامپیوترهای اصلی مجبور شد با منزل یکی از کارمندانش تماس بگیرد. بنابراین، شماره منزل او را گرفت.

                                      کودکی به تلفن جواب داد و نجوا کنان گفت: «سلام»

                                      رییس پرسید: «بابا خونس؟»

                                      صدای کوچک نجواکنان گفت: «بله»

                                      ـ می تونم با او صحبت کنم؟

                                      کودکی خیلی آهسته گفت: «نه»

                                      رییس که خیلی متعجب شده بود و می خواست هر چه سریع تر با یک بزرگسال صحبت کند، گفت: «مامانت اونجاس؟»

                                      ـ بله

                                      ـ می تونم با او صحبت کنم؟

                                      دوباره صدای کوچک گفت: «نه»

                                      رییس به امید این که شخص دیگری در آنجا باشد که او بتواند حداقل یک پیغام بگذارد پرسید: « آیا کس دیگری آنجا هست؟»

                                      کودک زمزمه کنان پاسخ داد: «بله، یک پلیس»

                                      رییس که گیج و حیران مانده بود که یک پلیس در منزل کارمندش چه می کند، پرسید: «آیا می تونم با پلیس صحبت کنم؟»

                                      کودک خیلی آهسته پاسخ داد: «نه، او مشغول است؟»

                                      ـ مشغول چه کاری است؟

                                      کودک همان طور آهسته باز جواب داد: «مشغول صحبت با مامان و بابا و آتش نشان.»

                                      رییس که نگران شده بود و حتی نگرانی اش با شنیدن صدای هلی کوپتری از آن طرف گوشی به دلشوره تبدیل شده بود پرسید: «این چه صدایی است؟»

                                      صدای ظریف و آهسته کودک پاسخ گفت: «یک هلی کوپتر»

                                      رییس بسیار آشفته و نگران پرسید: «آنجا چه خبر است؟»

                                      کودک با همان صدای بسیار آهسته که حالا ترس آمیخته به احترامی در آن موج می زد پاسخ داد: «گروه جست و جو همین الان از هلی کوپتر پیاده شدند.»

                                      رییس که زنگ خطر در گوشش به صدا درآمده بود، نگران و حتی کمی لرزان پرسید: «آنها دنبال چی می گردند؟»

                                      کودک که همچنان با صدایی بسیار آهسته و نجواکنان صحبت می کرد با خنده ریزی پاسخ داد: «من»

                                      هزینه بلیط سیرک ... داستان آموزنده

                                      یادم می آید وقتی که نوجوان بودم ، یک شب با پدرم در صف خرید بلیط سیرک ایستاده بودیم . جلوی ما یک خانواده پرجمعیت ایستاده بودند . به نظر می رسید پول زیادی نداشتند .
                                      شش بچه که همگی زیر دوازده سال بودند ، لباس های کهنه ولی در عین حال تمیز پوشیده بودند . بچه ها همگی با ادب بودند . دو تا دو تا پشت پدر و مادرشان ، دست همدیگر را گرفته بودند و با هیجان در مورد برنامه ها و شعبده بازی هایی که قرار بود ببینند ، صحبت می کردند . مادر بازوی شوهرش را گرفته بود و با عشق به او لبخند می زد .
                                      وقتی به باجه بلیط فروشی رسیدند ، متصدی باجه از پدر خانواده پرسید : « چند عدد بلیط می خواهید ؟ » پدر جواب داد : « لطفاً شش بلیط برای بچه ها و دو بلیط برای بزرگسالان . »
                                      متصدی باجه ، قیمت بلیط ها را گفت :
                                      - ۲۰ دلار!

                                      پدر به باجه نزدیک تر شد و به آرامی پرسید : « ببخشید ، گفتید چه قدر ؟ » متصدی باجه دوباره قیمت بلیط ها را تکرار کرد .
                                      پدر و مادر بچه ها با ناراحتی زمزمه کردند . معلوم بود که مرد پول کافی نداشت . حتماً فکر می کرد که به بچه های کوچکش چه جوابی بدهد
                                      ؟
                                      ناگهان پدرم دست در جیبش برد و یک اسکناس بیست دلاری بیرون آورد و روی زمین انداخت . بعد خم شد ، پول را از زمین برداشت ، به شانه مرد زد و گفت : « ببخشید آقا ، این پول از جیب شما افتاد ! »
                                      مرد که متوجه موضوع شده بود
                                      ، همان طور که اشک از چشمانش سرازیر می شد ، گفت : « متشکرم آقا . »
                                      پدر خانواده مرد شریفی بود ولی در آن لحظه برای اینکه پیش بچه ها شرمنده نشود ، کمک پدرم را قبول کرد . بعد از این که بچه ها داخل سیرک شدند ،
                                      من و پدرم از صف خارج شدیم و به طرف خانه حرکت کردیم .

                                      عاقبت پیرمرد نجار .. داستان زیبا

                                      نجار پیری خود را برای بازنشسته شدن آماده میکرد . یک روز او با صاحب کار خود موضوع را درمیان گذاشت .
                                      پس از روزهای طولانی و کار کردن و زحمت کشیدن ، حالا او به استراحت نیاز داشت و برای پیدا کردن زمان این استراحت میخواست تا او را از کار بازنشسته کنند .
                                      صاحب کار او بسیار ناراحت شد و سعی کرد او را منصرف کند، اما نجار بر حفش و تصمیمی که گرفته بود پافشاری کرد .
                                      سرانجام صاحب کار درحالی که با تأسف با این درخواست موافقت میکرد ، از او خواست تا به عنوان آخرین کار ، ساخت خانه ای را به عهده بگیرد .

                                      نجار در حالت رودربایستی ، پذیرفت درحالیکه دلش چندان به این کار راضی نبود . پذیرفتن ساخت این خانه را برخلاف میل باتنی او صورت گرفته بود . برای همین به سرعت مواد اولیه نامرغوبی تهیه کرد و به سرعت و بی دقتی ، به ساختن خانه مشغول شد و به زودی و به خاطر رسیدن به استراحت ، کار را تمام کرد .
                                      او صاحب کار را از اتمام کار باخبر کرد . صاحب کار برای دریافت کلید این آخرین کار به آنجا آمد .
                                      زمان تحویل کلید ، صاحب کار آن را به نجار بازگرداند و گفت: این خانه هدیه ایست از طرف من به تو به خاطر سالهای همکاری!
                                      نجار ، یکه خورد و بسیار شرمنده شد .
                                      در واقع اگر او میدانستکه خودش قرار است در این خانه ساکن شود ، لوازم و مصالح بهتری برای ساخت آن بکار می برد و تمام مهارتی که در کار داشت برای ساخت آن بکار می برد . یعنی کار را به صورت دیگری پیش میبرد .
                                      این داستان ماست .
                                      ما زندگیمان را میسازیم . هر روز میگذرد
                                      . گاهی ما کمترین توجهی به آنچه که میسازیم نداریم ، پس در اثر یک شوک و اتفاق غیرمترقبه میفهمیم که مجبوریم در همین ساخته ها زندگی کنیم . اگر چنین تصوری داشته باشید ، تمام سعی خود را برای ایمن کردن شرایط زندگی خود میکنیم . فرصت ها از دست می روند و گاهی بازسازی آنچه ساخته ایم ، ممکن نیست .
                                      شما نجار زندگی خود هستید و روزها ، چکشی هستند که بر یک میخ از زندگی شما کوبیده میشود
                                      . یک تخته در آن جای میگیرد و یک دیوار برپا میشود .
                                      مراقب سلامتی خانه ای که برای زندگی خود می سازید باشید .

                                      نفرت زن و دختر جوان از پدر خانواده ... غم انگیز

                                      زن و دختر جوانی پیرمردی خسته و افسرده را کشان کشان نزد شیوانا آوردند و در حالی که با نفرت به پیرمرد خیره شده بودند از شیوانا خواستند تا سوالی را از جانب آن ها از پیرمرد بپرسد !
                                      شیوانا در حالی که سعی می کرد خشم و ناراحتی خود را از رفتار زشت دختر و زن با پیرمرد پنهان کند ، از زن قضیه را پرسید . زن گفت : ” این مرد همسر من و پدر این دختر است . او بسیار زحمت کش است و برای تامین معاش ما به هر کاری دست می زند . از بس شب و روز کار می کند دستانی پینه بسته و سر و صورتی زخمی و پشتی خمیده و قیافه ای نه چندان دلپسند پیدا کرده است . وقتی در بازار همراه ما راه می رود ما در هیکل و هیبت او هیچ چیزی برای افتخار کردن پیدا نمی کنیم و سعی می کنیم با فاصله از او حرکت کنیم . ای استاد بزرگ از طرف ما از این پیرمرد بپرسید ما به چه چیز او به عنوان پدر و همسر افتخار کنیم و چرا باید او را تحمل کنیم !؟ “

                                      شیوانا نفسی عمیق کشید و دوباره از زن و دختر پرسید : ” این مرد اگر شکل و شمایلش چگونه بود شما به او افتخار می کردید !؟ ”
                                      دخترک با خنده گفت : ” من دوست دارم پدرم قوی هیکل و خوش تیپ و خوش لباس باشد و سر و صورتی تمیز و جذاب داشته باشد و با بهترین لباس و زیباترین اسب و درشکه مرا در بازار همراهی کند . ”
                                      زن نیز گفت : ” من هم دوست داشتم همسرم جوان و سالم و تندرست و ثروتمند و با نفوذ باشد و هر چه از اموال دنیا بخواهم را در اختیار من قرار دهد
                                      . نه مثل این پیرمرد فرتوت و از کار افتاده فقط به اندازه بخور و نمیر برای ما درآمد بیاورد !؟ به راستی این مرد کدام از این شرایط را دارد تا مایه افتخار ما شود ؟ ای استاد از او بپرسید ما به چه چیز او افتخار کنیم !؟ ”
                                      شیوانا آهی کشید و به سوی پیرمرد رفت و دستی به شانه اش زد و به او گفت : ” آهای پیرمرد خسته و افسرده ! اگر من جای تو بودم به این دختر بی ادب و مادر گستاخش می گفتم که اگر مردی جوان و قوی هیکل و خوش هیبت و توانگر بودم ، دیگر سراغ شما آدم های بی ادب و زشت طینت نمی آمدم و همنشین اشخاصی می شدم که در شان و مرتبه آن موقعیت من بودند !؟ ”
                                      پیرمرد نگاه سنگینش را از روی زمین بلند کرد و در چشمان شفاف شیوانا خیره شد و با صدایی آکنده از بغض گفت : ” اگر این حرف را بزنم دلشان می شکند و ناراحت می شوند !! مرا از گفتن این جواب معاف دار و بگذار با سکوت خودم زخم زبان ها را به جان بخرم
                                      و شاهد ناراحتی آنها نباشم ! ”
                                      پیرمرد این را گفت و از شیوانا و زن و دخترش جدا شد و به سمت منزل حرکت کرد .
                                      شیوانا آهی کشید و رو به زن و دختر کرد و گفت : ” آنچه باید به آن افتخار کنید همین مهر و محبت این مرد است که با وجود همه زخم زبان ها و دشنام ها لب به سکوت بسته تا مبادا غبار غم و اندوه بر چهره شما بنشیند . “

                                        هاله ی شما از روی تاریخ تولد ... جالبه ببین چقدر واقعیه...

                                        در صورتیکه تاریخ تولد شما در:اول فروردین ماه باشد سیاه هستید.
                                        بین دوم فروردین تا 11 فروردین باشد ارغوانی هستید
                                        بین 12 تا 21 فروردین باشد. شما سرمه ای است
                                        بین 22 فروردین تا 31 فروردین باشد نقره ای هستید.
                                        بین یکم اردیبهشت تا 10 اردیبهشت باشد سفید هستید.
                                        بین 11 اردیبهشت تا 24 اردیبهشت باشد شما آبی هستید.
                                        بین 25 اردیبهشت تا سوم خرداد باشد شما طلائی رنگ هستید.
                                        بین 4 خرداد تا 13 خرداد باشد شما شیری رنگ هستید.
                                        بین 14 خرداد تا 23 خرداد ماه باشد شما خاکستری هستید.
                                        بین 24 خرداد تا دوم تیر ماه باشد شما رنگ خرمائی هستید.
                                        سوم تیر ماه باشد رنگ شما خاکستری است.
                                        بین 4 تیر ماه تا 13 تیر ماه باشد شما قرمز هستید.
                                        بین 14 تیر ماه تا 23 تیر ماه باشد شما نارنجی هستید.
                                        بین 24 تیر ماه تا سوم مرداد ماه باشد شما زرد هستید.
                                        بین 4 مرداد ماه تا 13 مرداد باشد شما صورتی هستید.
                                        بین 14 مرداد تا 22 مرداد باشد شما آبی هستید.
                                        بین 23 مرداد تا یکم شهریور باشد شما سبز هستید.
                                        بین 2 شهریور تا 11 شهریور باشد شما قهوه ای هستید.
                                        بین 12 شهریور تا 21 شهریور باشد شما کبود رنگ هستید.
                                        بین 22 شهریور تا 31 شهریور باشد شما لیموئی هستید.
                                        متولدین یکم مهر ماه زیتونی هستند.
                                        بین 2 مهر تا 11 مهر ماه ارغوانی هستید.
                                        بین 12 مهر تا 21 مهر ماه شما رنگ سرمه ای دارید.
                                        بین 22 مهر ماه تا یکم آبان ماه شما نقره ای هستید.
                                        بین 2 آبان تا 20 آبانماه باشد شما سفید هستید.
                                        بین 21 آبانماه تا 30 آبانماه باشد رنگ شما طلائی است.
                                        بین یکم آذر ماه تا 10 آذر ماه باشد شما شیری رنگ هستید.
                                        بین 11 آذر ماه تا 20 آذر ماه باشد شما خاکستری هستید.
                                        بین 21 آذر تا 30 آذر باشد شما خرمائی رنگ هستید.
                                        متولدین اول دیماه نیلی رنگ هستند.
                                        بین دوم دی ماه تا 11 دی ماه باشد رنگ شما قرمز است.
                                        بین 12 دی ماه تا21 دی ماه باشد شما نارنجی هستید.
                                        بین 22 دی ماه تا 4 بهمن ماه باشد شما زرد هستید.
                                        بین 5 بهمن تا 14 بهمن ماه باشد شما صورتی هستید.
                                        بین 15 بهمن تا 19 بهمن ماه باشد شما آبی هستید.
                                        بین 20 بهمن تا 29 بهمن ماه باشد شما سبز هستید.
                                        بین 30 بهمن تا 9 اسفند ماه باشد شما قهوه ای هستید.
                                        بین 10 اسفند تا 20 اسفند باشد شما کبودی رنگ هستید.
                                        بین 21 اسفند تا 29 اسفند باشد لیمویی هستید.

                                        قرمزبا نمک و دوستداشتنی، مشکل پسند اما همیشه عاشق…….و
                                        اینطور بنظر میرسد که مورد محبت نیز باشید. با روحیه و
                                        بشاش اما در همان زمان میتوانید بد اخلاق هم شوید
                                        قادرید با مردم بسیار خوب و با ملاطفت برخورد کنید و این
                                        همان عشقی است که میتواند در راهی که در پیش دارید
                                        همراهتان باشد
                                        آدمهایی را که راحت صحبت میکنند دوست دارید این آدمها
                                        باعث میشوند احساس راحتی بیشتری داشته باشید.

                                        شیری رنگ
                                        اهل رقابت و بازی دوست. دوست ندارد ببازد
                                        ولی همیشه بشاش است.
                                        شما قابل اعتماد و امین هستید و خیلی علاقه دارید وقت
                                        خود را بیرون بگذرانید، با دقت عشقتان را انتخاب میکنید
                                        و بسادگی عاشق نمی شوید اما وقتی او را یافتید تا مدتهای
                                        طولانی دوستش خواهید داشت.

                                        نیلی
                                        شما بیشتر متوجه نگاهتان هستید و استانداردهای بالائی در
                                        انتخاب عشق دارید. هر راه حلی را با دقت و تفکر انتخاب
                                        می کنید و بسیار بندرت مرتکب اشتباه احمقانه میشوید
                                        دوست دارید رهبر باشید و به راحتی می توانید دوستان جدید
                                        پیدا کنید.

                                        خاکستری
                                        جذاب و فعال هستید، شما هرگز احساستان را پنهان نمی کنید
                                        و هر آنچه را که درونتان است آشکار می سازید. اما ضمنا
                                        میتوانید خودخواه هم باشید. می خواهید مورد توجه باشید و
                                        نمی خواهید بطور نا برابر با شما برخورد شود. میتوانید
                                        روز مردم را روشن کنید. شما میدانید در زمان مناسب چه
                                        بگویید و خوش اخلاق هستید.

                                        سبز
                                        خیلی خوب با افراد تازه کنار می آیید. در واقع آدم
                                        خجالتی ای نیستی اما گاهی اوقات با کلماتت به عواطف مردم
                                        آسیب می رسانید. دوست دارید تا مورد توجه و علاقه کسی
                                        باشید که دوستش دارید ولی اغلب تنهایید و به انتظار فرد
                                        مورد نظرت می مانید.

                                        طلائی
                                        شما میدانید چه چیزی درست و چه چیزی نادرست است. آدم
                                        بشاشی هستید و زیاد بیرون میروید. بسیار سخت میتوانی فرد
                                        مورد نظرت را پیدا کنی اما وقتی او را یافتی تا سالیان
                                        متمادی دوباره عاشق نمی شوی.

                                        صورتی
                                        شما همواره در تلاشید تا در هر چیزی بهترین باشید و دوست
                                        دارید به سایرین کمک کنید. اما بسادگی قانع نمی شوی.
                                        دارای افکاری منفی هستید و در جستجوی عشقی شورانگیز
                                        مانند آنچه در قصه هاست هستید.

                                        زرد
                                        شما شیرین و بیگناهید ، مورد اعتماد بسیاری از مردم ،
                                        و دارای رهبریتی قوی در ارتباطاتتان هستید. شما خوب تصمیم

                                        میگیرید و انتخاب درستی در زمان مناسب می گیرید. همواره
                                        در افکار داشتن روابط عاشقانه بسر می برید.

                                        خرمائی
                                        باهوشید و میدانید چه چیزی درست است. میخواهید همه چیز
                                        را مطابق میل خود کنید که گاهی میتواند بدلیل عدم توجه
                                        به نظر دیگران مشکل ساز باشد. اما در مورد عشق صبور
                                        هستید. وقتی فرد مورد نظرتان را یافتید برایتان دشوار
                                        است فرد بهتری پیدا کنید.

                                        نارنجی
                                        در مقابل اعمالتان مسئولیت پذیر هستید، می دانید چگونه
                                        با مردم رفتار کنید. همواره اهدافی برای دستیابی به آنها
                                        دارید و حقیقتا برای رسیدن به آنها تلاش میکنید ، فردی
                                        آماده رقابت هستید. دوستانتان برایت بسیار مهم هستند و
                                        قدر آنچه را که دارید میدانید، گاهی اوقات واکنشتان
                                        زیادی شدید است و علت آن نیز احساساتی بودنتان است.

                                        ارغوانی
                                        اسرار آمیز هستید، بهیچوجه خودخواه نیستید ، زود و آسان
                                        نظرتان جلب میشود. روزتان با توجه به خلقتان میتواند
                                        غمگین یا خوش باشد. بین دوستان محبوب هستید اما میتوانید
                                        دست به عمل احمقانه ای نیز بزنید ، بسادگی امور را
                                        فراموش میکنید. بدنبال شخصی هستید که قابل اعتماد باشد.

                                        لیموئی
                                        آرام هستید، اما بسادگی عصبانی می شوید. به آسانی حسادت
                                        می ورزید و در مورد چیزهای کوچک اعتراض میکنید، نمی
                                        توانید به یک کار بچسبید اما دارای شخصیتی هستید که
                                        اعتماد و علاقه همه را جلب میکند.

                                        نقره ای
                                        خیال پرداز و بامزه اید ، دوست دارید چیز های جدید را
                                        بیازمایید. علاقه دارید خود سازی کنید و بسادگی می
                                        آموزید، براحتی میتوان با شما صحبت کرد و شما نصایح خوبی
                                        میدهید. وقتی موضوع دوستی است متوجه میشوید نمی توان به
                                        کسی اعتماد کرد، اما وقتی دوستان واقعی خود را یافتید تا
                                        پایان عمر به آنها اعتماد میکنید.

                                        سیاه
                                        شما یک مبارز هستید و دارای انگیزه اید. اما تغییر در
                                        زندگی را نمی پسندید. زمانی که تصمیمی گرفتید، روی
                                        تصمیمتان تا مدتها پای می فشارید. زندگی عشقی شما نیز
                                        توام با مبارزه است و مثل همه نیست.

                                        زیتونی
                                        شما روشن قلب و آدم گرمی هستید. همراه خوبی برای فامیل و
                                        دوستانید. خشونت را نمی پسندید و میدانید چه چیزی درست
                                        است. شما مهربان و بشاش هستید اما بسادگی به مردم حسادت
                                        نورزید.

                                        قهوه ای
                                        فعال و ورزشکارید ، برای دیگران مشکل است که به
                                        شما نزدیک شوند. زمانی که متوجه میشوید نمی توانید به
                                        چیزی که میخواهید دستیابید ،‌ بسادگی تسلیم شده آنرا رها
                                        میکنید.

                                        آبی
                                        اتکا به نفس کمی دارید و خیلی ایرادی هستید. هنرمند
                                        هستید و دوست دارید عاشق شوید ، اما میگذارید عشقتان از
                                        دستتان برود چون در این مورد از مغزتان فرمان میگیرید نه
                                        از قلبتان.

                                        سرمه ای
                                        شما جذابید و عاشق زندگی خود هستید ، نسبت به همه
                                        چیز دارای احساسی قوی هستید و خیلی زود گیج میشوید
                                        زمانی که از دست شخص یا اشخاصی عصبانی می شوید برایتان
                                        مشکل است آنها را ببخشید.

                                        سفید
                                        شما آرزو و اهدافی در زندگی دارید زود حسادت می ورزید
                                        نسبت به دیگران متفاوت و گاهی اوقات عجیب هستید اما همه
                                        این حالت شما را دوست دارند.

                                        کبود
                                        احساسات شما بسادگی و ناگهانی تغییر میکند اغلب تنها
                                        هستید ، مسافرت را دوست دارید. انسان صادقی هستید ولی
                                        حرف مردم را زود باور میکنید. یافتن عشق برای شما سخت
                                        است و گمگشته عشق هستید

                                          وعده دروغین پادشاه (آموزنده)

                                          empty.gif


                                          frozenstalingrad

                                           

                                          پادشاهی در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت سرباز پیری را دید که با لباسی اندک در سرما نگهبانی می داد.

                                          از او پرسید : آیا سردت نیست؟

                                          نگهبان پیر گفت : چرا ای پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم.

                                          پادشاه گفت : من الان داخل قصر می روم و می گویم یکی از لباس های گرم مرا را برایت بیاورند.

                                          نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده اش را فراموش کرد.

                                          صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالی قصر پیدا کردند، در حالی که در کنارش با خطی ناخوانا نوشته بود :

                                          ای پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل می کنم اما وعده لباس گرم تو مرا از پای درآورد.

                                          سوزاندن قرآن توسط مریدان شیطان ( اگه قرآن رو قبول داری داغ کن)

                                          سوزاندن قرآن

                                          در زمان امامت حضرت علی (ع) قرآن ها رو به سر نیزه کردند و ایشان فرمودند که قرآن ناطق منم به امید آنکه قرآن ناطق عصر ما ظهور کنه و این توهین بزرگ رو با عدالت پاسخ بده ... اللهم عجل لولیک الفرج